( اويس ) ديوانه است در صحرا و بيابان مىگردد و زندگى مىكند . عمر گفت : منظورم همان است . وقتى برگشتيد ، سلام مرا به او برسانيد . وقتى برگشتند او را در بيابان يافتند ، سلام عمر و سلام رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را به او رساندند . پرسيد : عمر مرا شناخت ، و اسمم را دانست ؟ سپس سر به بيابان گذاشت و ديگر كسى از او اثرى نديد ، تا ايام خلافت على ( عليه السلام ) كه در ركاب آن حضرت جنگيد تا در صفين به شهادت رسيد ، وقتى او را ديدند ، چهل و اندى زخم بر بدن او بود . - مسند احمد ج 1 ص 38 عبدالله . . . از اسير بن جابر روايت مىكند : عدهاى ازاهل يمن نزد عمر آمدند ، عمر در ميان آنان مىگشت و سراغ اويس را مىگرفت . تا آنكه عدهاى از آنان گفتند ما از قرن آمدهايم ، به يكى از آنان گفت : اسمت چيست ؟ گفت : اويس . گفت : مادر دارى ؟ گفت : بله . پرسيد : بيمارى برص داشتى ؟ گفت بله ، دعا كردم خدا آنرا شفا دهد ، تنها باندازده يك درهم روى شكمم باقى مانده تا آنكه هميشه به ياد خدا باشم . عمر گفت : براى من استغفار كن . جواب داد : تو سزاوارتر به استغفار براى من هستى . گفت : از رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم شنيدم كه فرمود : بهترين تابعين شخصى است بنام اويس ، مادرى دارد وبيمارى برص داشته كه خدا شفايش داده است . اويس هم براى او استغفار كرد و وارد جمعيت مردم شد بطورى كه ديگر معلوم نشد كجا رفت . . . و سنن كبرى ج 2 ص 475 - كنز العمال ج 14 ص 5 37824 - اسير بن جابر مىگويد : شخصى بود در كوفه براى ما حديث مىگفت . هر گاه صحبتش تمام مىشد ، همه مىرفتند . فقط عده كمى باقى مىماندند . در ميان آنها مردى بود كه از صحبت او بسيار متعجب بوده و دوستش مىداشتم . اما مدتى او را نديدم . از دوستانم سراغش را گرفتم ، يكى گفت : من او را مىشناسم . اسمش اويس قرنى است . خانهاش را نشانم داد . به خانهاش رفتم و پرسيدم : چرا نمىآئى ؟ گفت : لباس مناسب ندارم ، عريانم . رفقايم او را اذيت و مسخره مىكردند . لباسى به او دادم . گفتم : بپوش ، قبول نكرد . و گفت : اگر اين لباس را بتن من