كن . شهادتين را كه گفتم مسلمانان كه هفتاد تن بودند چنان با صداى بلند تكبير گفتند كه در راههاى مكه به گوش رسيد . آنزمان طورى بود كه هر كه مسلمان مىشد مىبايست با كفاران زد و خورد كند ، عمر مىگويد : منهم نزد آنان رفتم و اسلام خود را اعلام نمودم كه در داخل مسجد الحرام در كنار حجر الاسود در گير شديم و آنقدر با مردم زد و خورد كردم تا آنكه دائى من رسيد مرا پناه داد ، اما من چون دلم نمىخواست مسلمانان ديگر كتك بخورند و من نخورم لذا به دائى خود گفتم ، پناهت مال خودت ، سپس همين وضع ادامه داشت و مرتب با آنها زد و خورد مىكردم تا آنكه اسلام پيروز شد . - مجمع الزوائد ج 9 ص 63 اسلم غلام عمر روايت مىكند : عمر بن خطاب گفت : دوست داريد اسلام آوردن خود را برايتان تعريف كنم ؟ گفتيم بله . . . . تا آخر روايت فوق . - كنز العمال ج 12 ص 605 35888 - ابن اسحاق مىگويد : قريش عمر بن خطاب را كه مشرك بود براى كشتن رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرستاد . در راه نحام كه همان نعيم بن عبدالله بن اسيد برادر بنى عدى بن كعب كه مسلمان شده بود . عمر را ديد و پرسيد : كجا مىروى ؟ گفت محمد قريش و خدايان قريش را به مسخره گرفته و با مردم مخالفت كرده است ، گفتم : در بد راهى قدم گذاشتى ! تو مىخواهى خودت و قبيلهات را به كشتن دهى ، تو خيال مىكنى اگر محمد را بكشى از دست بنى هاشم و بنى زهره سالم مىمانى ؟ بالاخره مشاجره آنان بالا گرفت ، عمر به او گفت ، نكند تو خودت هم مسلمان شدهاى ، پس بايد اول از تو شروع كنم ، او كه ديد عمر دستبردار نيست ، گفت عدهاى از خانوادهات مسلمان شده و ترا و خدايت را رها كردهاند ، تو بدنبال ديگران مىگردى ، عمر پرسيد ، كدامند ؟ گفت خواهر و شوهر خواهر و پسر عمويت ، عمر به خانه خواهرش رفت و . . . تا آخر روايت گذشته . - مستدرك حاكم ج 4 ص 59