responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 427


35740 - أسلم روايت مىكند : عمر گفت : دوست داريد اسلام آوردنم را برايتان تعريف كنم ؟ گفتيم بله . گفت : دشمنى من با رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بيش از ديگران بود ، روزى هنگام ظهر در گرما در يكى از راههاى مكه مىرفتم ، شخصى از قريش مرا ديد و پرسيد : كجا مىروى ؟ گفتم بدنبال اين مرد ( يعنى رسول خدا صلى الله عليه وآله ) گفت : عجب ، تو خود را چنين و چنان مىدانى ، در حاليكه اسلام در خانه خودت وارد شده است و تو بىخبرى ، كفتم ، كى . گفت خواهرت مسلمان شده . با عصبانيت برگشم ، ( آن موقع وضعيت طورى بود كه هر كس كه مسلمان مىشد و فقير بود يكى دوتا از آنها را به آدم متمول مىسپرد تا مخارج آنها را عهده‌دار شود ، دوتا از آن افراد را به دست شوهر خواهر من داده بود . ) در زدم ، پرسيدند ، كيست ؟ گفتم : عمر ، داشتند كتابى را مىخواندند ، صداى مرا كه شنيدند ، فرار كردند ، و كتاب را جا گذاشتند . خواهرم در را باز كرد . گفتم : بدبخت ، مسلمان شدى ؟ چيزى برادشتم بر سرش بكوبم ، گريه كرد و گفت : پسر خطاب هر چه مىخواهى بكن ، من مسلمان شده‌ام . روى تخت نشستم ، چشمم به آن كتاب افتاد ، پرسيدم چيست ؟ گفت كارى به آن نداشته باش ، تو از جنابت پاك نيستى و اين كتاب را فقط افرادى كه طهارت دارند مىتوانند دست بزنند . اصرار كردم ، داد ، نوشته بود ، بسم الله الرحمن الرحيم ، به هر اسمى از اسماء خدا كه مىرسيدم مىلرزيدم و كتاب از دستم مىافتاد . درباره به خود مىآمدم و آنرا مىخواندم تا به اين آيه رسيدم ( سبح لله ما فى السموات و الارض وهو العزيز الحكيم ) به اين آيه كه رسيد ( آمنوا بالله و رسوله . . . . . ) گفتم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . مردم با خوشحالى بيرون دويدند و تكبير گفتند . و شادى كردند ، به من گفتند : مژده باد ترا اى پسر خطاب : زيرا رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم در روز دوشنبه دعا كرد : خدايا دين را به عمر بن خطاب يا ابو جهل بن هشام تقويت كن . و ما اميدواريم دعاى آن حضرت مستجاب شده باشد . گفتم مرا پيش حضرت ببريد . وقتى فهميدند راست مىگويم و واقعا مسلمان شده‌ام ، مرا به خانه ايشان بردند . در زدم ، گفتند : كيست ؟ گفتم عمر بن خطاب ، كسانى كه داخل منزل بودند و از دشمنى من با حضرت اطلاع داشتند و نمىدانستند كه مسلمان شده‌ام ، جرأت نكردند در را باز كنند : تا آنكه خود حضرت فرمود : در را باز كنيد ، شايد خداوند خواسته باشد او را هدايت كند ، بمحض آنكه داخل شدم ، دو نفر از دو طرف بازوان مرا گرفته تا به نزديك حضرت رسيدم ، حضرت به ايشان فرمود : رهايش كنيد . جلو حضرت نشستم . گوشه پيراهنم را گرفت و فرمود : پسر خطاب مسلمان شو ، خدايا هدايتش

427

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 427
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست