responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 1338


( حضرت رسول صلى الله عليه وآله با اين فرمايش به حاضرين فهماند كه امر دجال زياد خطير و عظيم نيست ، بلكه آنچه را امت بايد از آنان بترسد و بر حذر باشند ، امامان و رهبران و خلفاء گمراه است . ) < فهرس الموضوعات > * * * زندگى ابن صياد را تبديل به جهنم كردند ! !
< / فهرس الموضوعات > * * * زندگى ابن صياد را تبديل به جهنم كردند ! !
< فهرس الموضوعات > مسلم غصه‌هاى عبد الله بن صياد را كه در فتوحات اسلام شركت داشت ، نقل مىكند ! !
< / فهرس الموضوعات > مسلم غصه‌هاى عبد الله بن صياد را كه در فتوحات اسلام شركت داشت ، نقل مىكند ! !
عبيد الله بن عمر قواريرى و محمد بن مثنى . . . از ابو سعيد خدرى روايت مىكند : همراه ابن صائد به مكه مىرفتم ، برايم دردل دل كرد و گفت : از دست مردم چه‌ها مىبينم . خيال مىكنند من دجال هستم . آيا نشنيدى كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرمود : دجال بچه‌دار نمىشود ؟ آيا مگر من بچه ندارم ؟ گفتم : چرا . گفت : آيا نشنيدى كه آن حضرت فرمود : دجال وارد مكه و مدينه نمىشود ، آيا من در مدينه به دنيا نيامده‌ام و الآن به مكه نمىروم ؟ گفتم : چرا همين طور است . در آخر ابو سعيد خدرى ميگويد : ابن صائد گفت : بخدا قسم جائى را كه دجال بدنيا آمده وجائيكه زندگى مىكند مىشناسم .
يحيى بن حبيب و محمد بن عبد الاعلى . . . از ابو سعيد خدرى روايت مىكنند : من با ابن صائد ( كه متهم بود دجال است ) رفاقتى داشتم . به من گفت : اى اصحاب محمد ( صلى الله عليه وآله ) شما را با من چه كار ( چرا مرا اذيت مىكنيد ) آيا مگر پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم نفرمود دجال يهودى است در حاليكه من مسلمانم ؟ مگر نفرمود كه او اولاد ندارد ، در حاليكه من فرزند دارم ؟ مگر نفرمود كه خدا مكه را بر دجال حرام كرده است و او حق ورود به مكه را ندارد ، در حالى كه من حج انجام داده‌ام . ابن صائد آنقدر گفت كه من متقاعد شدم او دجال نيست . اما در آخر كلامش اضافه كرد : ولى بخدا قسم من مىدانم دجال الآن كجا زندگى مىكند و پدر و مادرش كيست . شخصى به او گفت : دوست دارى دجال تو باشى ؟ جواب داد : بدم نمىآيد .
محمد بن مثنى . . . از ابو سعيد خدرى روايت مىكند : براى حج يا عمره مىرفتيم ، ابن صائد هم همراه ما بود . در جائى فرود آمديم . همه رفتند . من ماندم وابن صائد . ترس مرا گرفت : اتفاقا او هم اساسش را آورد و كنار اساس من گذاشت . به او گفتم : اى كاش اساست را زير آن درخت مىگذاشتى ( براى اينكه بهانه‌اى براى دور كردن او باشد ) . زيرا هوا گرم است . او هم اساسش را برد . ابرى در آسمان ظاهر شد ، ديدم ظرف شيرى برايم آورد و گفت : بنوش . گفتم : هوا

1338

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 1338
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست