عمر دستور داد مردم در مسجد جمع شدند و به مردم گفت : در مسجد بمانيد ، الان مىآيم . ابن عباس مىگويد من و عمر با سرعت به منزل عمر رفتيم ، كنيز عمر در را باز كرد ، ديد كه عمر غضبناك است پرسيد : چه شده ؟ عمر گفت پسرم ابو شحمه اينجاست ؟ گفت دارد غذا مىخورد . عمر به پسرش گفت : بخور كه شايد اين آخرين غذائى باشد كه مىخورى ، ابن عباس مىگويد ديدم پسر مىلرزد و رنگش پريده و لقمه از دستش افتاد . عمر به او گفت : من كيستم ؟ گفت تو هم پدر هستى و هم اميرى ، گفت حق من بر تو چيست ؟ گفت يكى حق پدرى و ديگرى حق اميرى . از او قضيه آن زن را پرسيد ، او هم همه را قبول كرد و گفت من توبه كردهام ، عمر او را كشيد و به مسجد برد ، پسر مىگفت مرا همين جا تكه تكه كن ولى جلو مردم مرا رسوا نكن اما عمر مىگفت كه اجراى حد بايد جلو مردم باشد ، بالاخره عمر دستور داد او را شلاق بزنند هرچه پسر التماس كرد و در حين شلاق خوردن عجز و لابه نمود تا آنجا كه بحال مرگ افتاد . عمر توجه نكرد و حتى آب خواست ، عمر قبول نكرد ، بالاخره با آخرين ضربات شلاق پسر از دنيا رفت سپس عمر پسرش را در آغوش گرفت و گريه مىكرد مىگويند آنروز همه متأثر بودند و مردم بشدت مىگريستند . پس از چهل روز حذيفة بن اليمان نزد عمر رفت و گفت در خواب رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را ديدم پسرت همراه آن حضرت بود در حالى كه لباس سبر بر تن داشت حضرت به من فرمود : به عمر سلام برسان و بگو كه خداوند ترا امر كرده بود كه همين گونه حدود را اجرا نمائى . پسرت هم گفت : به پدرم سلام برسان و بگو كه خداوند ترا پاك كند همچنانكه مرا پاك كردى . هارون بن طاهر . . . از صفوان روايت مىكند : عمر دو پسر داشت بنام عبدالله و عبيدالله ، كنيه او ابو شحمة و از نظر تلاوت قرآن شبيهترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بود . روزى ابو شحمة بيمار شد و زنان پيامبر ( ص ) به عيادت او رفته و به عمر گفتند خوب است مانند على بن ابي طالب ( عليهما السلام ) كه براى شفاى امام حسن و امام حسين ( عليهما السلام ) نذر كرد ، تو هم براى شفاى پسرت نذر كنى ، عمر و همسرش هم نذر كردند چنانكه پسرشان خوب شود ، سه روز روزه بگيرند . هنگامى كه پسر خوب شد به ميهمانى شخصى بنام نسيكه يهودى