شلاق زد ، پسر را نزد عمر آوردند ، گفت پدر جان مرا كشتى ، عمر هم گفت وقتى نزد خدا رفتى از قول من بخدا بگو كه پدرت حدود را اجرا مىنمود . اين حديث جعلى است و داستان پردازان اين روايت را جعل كردهاند . . . - الموضوعات ج 3 ص 269 شيرويه بن شهريار الحافظ . . . از مجاهد نقل مىكند ، در مجلس ابن عباس از فضائل ابوبكر و عمر صحبت به ميان آمد ، ابن عباس اسم عمر را كه شنيد آنقدر گريه كرد كه بىتاب شد ، حالش كه بجا آمد ، گفت : خدا رحمت كند ، در راه از سرزنشها نمىترسيد و به قرآن عمل مىكرد و حدود را اجرا مىكرد ، دور و نزديك برايش يكسان بود بخدا قسم من شاهد بودم كه عمر حد را بر پسرش جارى ساخت تا آنكه مرد . ابن عباس و همه مردم گريستند و از ابن عباس خواستند قضيه را تعريف كند . او را قسم دادند ، ابن عباس هم گفت ، روزى در مسجد پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بوديم ، عمر هم در ميان ما بود ، كه ناگاه زنى وارد مسجد شد ، همه گردن كشيدند تا ببينند قضيه چيست ، زن پيش عمر آمد و سلام كرد . عمر جواب سلام او را داد و گفت كارى دارى ؟ زن گفت بله كار مهمى دارم ، اين پسرت را بگير ، تو بهتر مىتوانى از او نگهدارى كنى . سپس چادرش را كنار زد ، ديديم بچه كوچكى در آغوش دارد ، عمر گفت خودت را بپوشان سپس سرش را پائين انداخت و گفت : لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم . خانم من ترا نمىشناسم پس چگونه اين بچه مال من است . زن گريه كرد و گفت : درست است اين بچه خود تو نيست ، اما فرزند پسرت مىباشد عمر گفت : كدام پسرم ؟ زن گفت : ابو شحمه ، عمر گفت از حرام يا از حلال ، زن گفت از طرف من حلال و از طرف او حرام ، عمر پرسيد : چطور ؟ زن گفت : بخدا قسم آنچه را مىگويم راست است ، روزى از كنار باغ بنى نجار مىگذشتم كه صدائى شنيدم ، برگشتم ديدم ابو شحمه ( پسرت ) مست كرده ( پيش فلان يهودى شراب خورده ) به من كه نزديك شد با تهديد مرا بطرف باغ كشيد و به من تجاوز كرد تا آنكه من حامله شدم ، من قضيه را از همه مخفى كردم تا آنكه احساس كردم بچه دارد بدنيا مىآيد ، فلان جا رفتم و بچه را بدنيا آوردم ، خواستم او را بكشم ، دلم نيامد ، حالا نزد تو آمدهام .