responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 421


عمر ادعا مىكند كه پس از شنيدن قرآن در مسجد ، مسلمان شدم ! !
- سيره ابن هشام ج 1 ص 232 ابن اسحاق مىگويد : عبدالله بن ابى نجيح مكى از اصحاب خود ، عطاء و مجاهد يا از راويان ديگر نقل مىكند ، آنگونه كه از خود عمر روايت مىكنند ، مىگويد : من از اسلام دور بودم ، و در زمان جاهليت داراى شراب زيادى بودم ، هميشه شراب به همراه داشتم ، هم شراب را زياد دوست داشتم وهم زيادى مىخوردم ، مجلسى داشتيم در خرورة كه عده‌اى از قريش در آنجا در خانه‌هاى آل عمر بن عبد بن عمران المخزومى جمع مىشدند . يكشب بقصد آن مجلس بيرون آمدم ، اما در آنجا هيچكس را نيافتم ، بخود گفتم : اگر فلان شراب فروش را بيابم ( كه در مكه شراب فروشى داشت ) شايد شرابى براى نوشيدن پيدا كنم ، آمدم ولى او را پيدا نكردم ، گفتم خوب است نزد كعبه رفته وهفتاد و هفت بار طواف كنم . به مسجد الحرام رفته ، خواستم طواف كنم كه ديدم رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم رو به شام ، در حاليكه كعبه بين او و شام قرار داشت ، بين ركن اسود ( حجر الاسود ) و ركن يمانى مشغول نماز است . بخود گفتم خوب است نزديك رفته تا بشنوم چه مىخواند ، بعد گفتم شايد اگر نزديك او شوم ، بترسد ، لذا از طرف حجر الاسود رفته پارچه‌هاى حجر الاسود را برداشته بروى خود گذاشتم سپس قدرى راه رفته تا مقابل حضرت قرار گرفتم ، هيچ مانعى بين من و ايشان جز آن پارچه‌ها نبود . پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم مشغول خواندن قرآن در نماز بود . هنگامى كه قرآن را شنيدم ، رقت قلب به من دست داد ، اسلام در دلم نفوذ كرد ، همانجا ماندم تا نماز حضرت تمام شد ، برنامه حضرت چنين بود هر گاه كارش تمام مىشد ، از طرف خانه ابن ابى حسين خارج مىشد زيرا راه حضرت از آن طرف بود ، سپس از محل سعى گذشته و از راه خانه عباس بن مطلب و . . . . تا به خانه‌اش مىرسيد . خانه حضرت در دار الرقطاء بود كه بدست معاويه پسر ابو سفيان بود . عمر مىگويد : من دنبال حضرت براه افتادم تا در ميان راه خانه عباس و ابن ازهر به حضرت رسيدم ، حضرت بمحض آنكه وجود مرا احساس كرد ، مرا شناخت و گمان كرد كه دنبالش راه افتاده‌ام تا او را اذيت و آزار رسانم ، مرا از اين كار نهى كرد ، سپس پرسيد : ابن خطاب در اين ساعت اينجا چكار ميكنى ؟ گفتم آمده‌ام تا بخدا و رسولش و آن چه فرستاده ، ايمان بياورم . حضرت ، خدا را شكر نمود و فرمود : خداوند ترا

421

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 421
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست