- تاريخ طبرى ج 2 ص 608 خالد بن وليد در حيره بود كه نامه ابوبكر به دستش رسيد كه به مردم شام كمك كن و يكى از خودشان را جانشين خود كند . خالد وقتى نامه ابوبكر را ديد گفت اين كار پسر ام شمله است ( يعنى عمر ) زيرا به من حسودى مىكند و نمىخواهد عراق بدست من فتح شود . - الكامل ج 2 ص 32 خالد بن وليد پس از آنكه از قبيلههاى فزاره ، غطفان ، اسد ، طى ، فارغ شد ، خواست بسوى قبيله مالك بن نويره برود . ديگران با خالد مخالفت كردند و گفتند ابوبكر دستور داده وقتى شهرها را پاكسازى كرديد ، همانجا بمانيد تا دستور من به شما برسد ، اما خالد گفت : من امير سپاهم و دستورات ابوبكر با من است . ابوبكر هم به خالد دستور داد همين كار را بكند و او هم كرد . خالد قبا و زره به تن در حاليكه عمامهاى بسر داشت كه چند تير در آن فرو رفته بود ، وارد مسجد شد ، عمر وقتى او را ديد بلند شد و آن تيرها را برداشت و شكست و به او گفت مرد مسلمانى را مىكشى و به زنش تجاوز مىكنى ، بخدا قسم ترا سنگسار خواهم كرد . خالد چيزى نگفت تا بداند نظر ابوبكر چيست . ابوبكر عذر خالد را پذيرفت و او را بخشيد ، اما او را بخاطر تجاوزى كه به زن مالك كرده بود سرزنش كرد ، بالاخره وقتى خالد از ابوبكر خيالش راحت شد ، به عمر گفت : حالا بيا ببينم چه مىگوئى اى پسر ام شمله ، ( نسبت بدى است ) لذا عمر ديگر با خالد حرف نزد . سبب عزل خالد حرف بدى بود كه خالد درباره مادر عمر گفت - تاريخ يعقوبى ج 2 ص 139 . . . عمر بن خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب ، مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم روز سه شنبه دو روز به آخر جمادى الاخرة به خلافت رسيد . . . به منبر رفت و يك پله پائينتر از جاى ابوبكر نشست و خطبه خواند و حمد و ثناى الهى گفته و درود به پيامبر ( ص ) فرستاد و ياد ابوبكر كرد و برايش طلب آمرزش نمود . سپس گفت : من مردى هستم مثل همه شما و چنانچه بخاطر امر خليفه رسول خدا نبود ، من خلافت را قبول نمىكردم ، مردم او را تمجيد كردند . عمر اولين كارى كه كرد اسراء مرتدين ( كسانى را كه مرتد شده بودند ) را به خانوادههايشان برگرداند و به ابوعبيده جراح نامه نوشت و او را از مرگ ابوبكر خبر كرد سپس او را به جاى