responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 21


بالاخره ابو عبيدة به بلال دستور داد عمامه خالد را برداشته آنگاه اموال او حتى نعلين‌هايش را تقسيم كرد .
< فهرس الموضوعات > گويا مادر عمر كنيز بوده زيرا سياهپوست بوده است < / فهرس الموضوعات > گويا مادر عمر كنيز بوده زيرا سياهپوست بوده است - طبقات ابن سعد ج 2 ص 235 محمد بن عمر . . . از سالم بن عبدالله روايت مىكند : از پسر عمر شنيدم كه مىگفت : آن شخصى كه گندمگون بودن ( سبزه تند كه به سياهى مىزند ) را از دائىهاى ما به ارث برده ( يعنى عمر ) آمد .
< فهرس الموضوعات > گويا آنها ( آل عمر ) خودشان به معايب مادرشان اعتراف نمىكردند ، خالد بن وليد قضيه را رو كرد و مادر عمر را ام شمله خواند < / فهرس الموضوعات > گويا آنها ( آل عمر ) خودشان به معايب مادرشان اعتراف نمىكردند ، خالد بن وليد قضيه را رو كرد و مادر عمر را ام شمله خواند - تاريخ طبرى ج 2 ص 503 ابن حميد . . . از عبدالرحمان بن ابي بكر روايت مىكند : ابوبكر به سپاهيان خود دستور داد : هر خانه‌اى كه از آن صداى اذان بگوش مىرسد ، اهل آن خانه در امانند تا وقتى كه قضيه آنها روشن شود ، چنانچه صداى اذان نشنيديد آنگاه آنجا را غارت كنيد و اهل آنجا را بكشيد .
( هنگامى كه سپاه ابوبكر به فرماندهى خالد بن وليد بطرف قبيله مالك بن نويره رفت ) مالك و اصحاب او از باب احتياط دست به اسلحه بردند اما قصد جنگ نداشتند فقط مىخواستند بدانند خالد براى چه آمده است ، اما خالد حيله كرد و مالك و اصحاب او را كشت ( سپس به زن مالك تجاوز كرد ) خبر به عمر بن خطاب رسيد و به ابوبكر گفت : دشمن خدا ( خالد ) به مرد مسلمانى حمله كرده و او را كشته و به زنش تجاوز كرده است .
هنگامى كه خالد به مدينه برگشت وارد مسجد شد قبا و زره به تن و عمامه بر سر داشت كه چند عدد تير در آن قرار داده بود . عمر به محض ديدن او برخاست و تيرها را از عمامه‌اش برداشت و آنها را شكست و گفت آيا مسلمان را مىكشى و به زنش تجاوز مىكنى ؟ بخدا قسم ترا سنگسار خواهم كرد .
خالد چيزى نگفت تا آنكه نظر ابوبكر را بداند ابوبكر حرفهاى خالد را شنيد و عذر او را قبول كرد و از گناه او چشم پوشى نمود ، خالد كه خيالش از ابوبكر راحت شد ، پيش عمر رفت و گفت : حالا بيا ببينم چه مىگوئى اى پسر ، ام شمله ، ( نوعى بى احترامى به مادر عمر كه معناى خوبى ندارد ) عمر وقتى ديد كه ابوبكر از خالد راضى است ديگر با او صحبت نكرد و به خانه رفت .

21

نام کتاب : الفاروق ( فارسي ) نویسنده : مؤسسة دلتا للمعلومات والأنظمة    جلد : 1  صفحه : 21
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست