سعيد بن عامر از جويرية بن اسماء از نافع از ابن عمر ( پسر عمر ) روايت مىكند : سر عمر در دامان من بود ، به من گفت . سرم را روى زمين بگذار ، مىگويد عبايم را جمع كردم و زير سرش گذاشتم در حالى كه صورتش روى زمين بود ، و مىگفت اى واى بر عمر ، اى واى بر مادر عمر ، اگر خدا عمر را نيامرزد ، و جان داد . صورتم را روى زمين بگذار . . . اى بىمادر شده ! ! قعنبى از مالك بن انس از يحيى روايت مىكند : عمر هنگام مرگ گفت : هنگامى كه من مردم سه روز شورى تشكيل دهيد و روز چهارم بايد خليفه و امير تعيين شده باشد ، در اين سه روز صهيب با مردم نماز بخواند . ابن سعيد از عبدالرحمان بن ابان از عثمان از پدرش از عثمان بن عفان روايت مىكند ، من آخرين نفرى بودم كه در لحظات آخر بالاى سر عمر حاضر شدم ، در حاليكه سرش در دامان پسرش عبدالله بود . به پسرش گفت ، صورتم را روى زمين بگذار ، پسرش گفت مگر دامان من با زمين فرق دارد ؟ گفت صورتم را روى زمين بگذار اى بىمادر شده . سپس پاهايش را باز كرد شنيدم كه مىگفت : اى واى بر عمر ، اى واى بر مادر عمر ، اگر خدا عمر را نيامرزد ، سپس جان داد . سليمان بن حرب . . . از عثمان روايت مىكند ، آخرين كسى كه بالاى سر عمر حاضر شد من بودم ، در حالى كه سرش در دامان پسرش بود ، به او گفت : صورتم را روى زمين بگذار ، او نگذاشت ، دوباره گفت : اى بى مادر ! صورتم را روى زمين بگذار . او هم صورتش را روى زمين گذاشت در حالى كه عمر مىگفت : اى واى بر مادرم ، اگر خدا مرا نيامرزد اين جمله را مرتبا تكرار كرد تا مرد . ابراهيم بن منذر از . . . عثمان بن عفان روايت مىكند : عمر هنگام مرگ گفت : هنگامى كه من مردم سه روز شورى تشكيل دهيد و روز چهارم بايد خليفه و امير تعيين شده باشد ، در اين سه روز صهيب با مردم نماز بخواند . ابن سعيد از عبدالرحمان بن ابان از عثمان از پدرش از عثمان بن عفان روايت مىكند ، من آخرين نفرى بودم كه در لحظات آخر بالاى سر عمر حاضر شدم ، در حاليكه سرش در دامان پسرش عبدالله بود . به پسرش گفت ، صورتم را روى زمين بگذار ، پسرش گفت مگر دامان من با زمين فرق دارد ؟ گفت صورتم را روى زمين بگذار اى بىمادر شده . سپس پاهايش را باز كرد . شنيدم