باغهائى داشت كه هيچ شباهتى به باغهاى دنيا نيز نداشت . خواستم از ميوههايش بردارم ، گفت : نه نمىتوانى هنوز وقت آن نرسيده ، اما اين برگ را كه مال درخت انجير است ، برداشتم . عمر كعب الاحبار را طلبيد و گفت : آيا در كتابهايتان آمده استكه شخصى از امت ما به بهشت رفته سپس به دنيا برمىگردد ؟ كعب جواب داد : بله ، آن شخص اگر اينجا باشد ، او را به شما نشان خواهم داد ، عمر گفت : بله او اينجاست ، كعب هم او را شناخت و نشان داد . عمر به قبيله آن شخص گفت : از اين به بعد شما پرچم خود را سبز قرار دهيد ، كه تا به امروز هم آن پرچم سبز مىباشد . جناب عمر تصديق مىكند كه شخصى را اجنه چهار سال گرفتند ، سپس بازگرداندند ! ! - سنن بيهقى ج 7 ص 445 ابو عبد الله حافظ . . . از عبد الرحمن بن ابى ليلى رايت مىكند : يكى از انصار همراه با قوم و قبيله خود براى نماز عشاء رفت كه بدست اجنه اسير شد . زن او نزد عمر رفت و قضيه را تعريف كرد . عمر از قوم و قبيله او سؤال كرد ، حرف زن را تأئيد كردند . عمر به زن چهار سال مهلت داد تا منتظر شوهرش بماند و پس از آن شوهر نيامد . پس از ازدواج زن شوهر باز گشت و نزد عمر از ازدواج زنش شكايت كرد . عمر جواب داد : براى چه مدت طولانى غيبت كرده و اهل و عيال خود را بىخبر مىگذاريد ، مرد گفت : من عذرى داردم و عذرم اينستكه براى نماز عشاء رفتيم كه بدست اجنه اسير شدم ، مدتى طولاتى از اسارتم گذشت . جنهاى مسلمانى به جنگ اجنهاى كه مرا اسير كرده بودند آمدند و پيروز شدند و آنها را به اسارت گرفتند كه من هم جزو اسراء بودم . وقتى فهميدند من مسلمانم گفتند : مىتوانى بمانى يا بروى . منهم آمدم . آنها شبها با من صحبت نمىكردند اما روزها مانند نسيم مىآمدند و منهم بدنبالشان مىرفتم ، عمر پرسيم : غذايت چه بود ؟ گفت : باقلا و حيواناتى كه به ذبح غير شرعى بودند . پرسيد : نوشيدنىهايت چه بود ؟ گفت : شراب . بالاخره عمر گفت : حال اگر مىخواهى زنت را به تو برگردانيم ، و اگر نمىخواهيم مهرش را بدهيم . - كنز العمال ج 9 ص 697