إسم الكتاب : الفاروق ( فارسي ) ( عدد الصفحات : 1422)
است . حال داستان خبر جنى را كه خبر ظهور پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) وسلم را به تو داد برايم تعريف كن . سواد بن قارب گفت : يك شب آن جنى مرا كه بين خواب و بيدارى بودم با پا بيدار كرد و گفت : برخيز به حرف من گوش بده و اگر عقل دارى بينديش كه پيامبرى از قبيله لؤى بن غالب مبعوث شده و همه را به خداوند عز وجل و به عبادت او دعوت مىكند و اشعارى را هم خواند . گفتم مرا رها كن بگذار بخوابم . شب دوم و شب سوم هم آمد و همان حرف را زد و اشعارى هم خواند . بالاخره به خود گفتم : خداوند دارد مرا امتحان مىكند . سوار شده به مدينه رفتم و رسول خدا ( صلى الله عليه وآله ) را در حلقه اصحابش ديدم . و قضيه را برايش تعريف نمودم . حضرت و اصحابش آنقدر خوشحال شدند كه شادى در صورتشان بخوبى مشاهده مىشد . عمر بن خطاب از جا پريد و به او گفت : خيلى دلم مىخواست اين داستان را از زبان خودت بشنوم . آيا باز هم آن جن به سراغت مىآيد ؟ ( عمر مىخواست حتما باز هم اخبارى از آينده خود و ديگران از زبان او بشنود . ) جواب داد : از زمانى كه قرآن مىخوانم ديگر نزد من نيامده است . سپس خود عمر گفت : روزى در ميان قبيلهاى از قريش بنام آل ذريح گوسالهاى براى بت قربانى كرده بودند . كه ناگاه صدائى از داخل گوساله شنيده شد ولى گوينده آن مشهود نبود . كه اى آل ذريح امر نجات آمده و با زبان فصيح شهادت مىدهد : لا اله الا الله . . . < فهرس الموضوعات > * * * عمر كسى را كه اجنه دزديدند و او سوالاتى از آنها كرد را تصديق مىكند ! ! < / فهرس الموضوعات > * * * عمر كسى را كه اجنه دزديدند و او سوالاتى از آنها كرد را تصديق مىكند ! ! < فهرس الموضوعات > تصديق عمر در مورد شخصى كه مدعى شد اجنه او را از چاه به بهشت برده سپس برگرداندند ! ! < / فهرس الموضوعات > تصديق عمر در مورد شخصى كه مدعى شد اجنه او را از چاه به بهشت برده سپس برگرداندند ! ! - معجم البلدان ج 4 ص 386 . . . هشام بن محمد از ابن عبد الرحمن قشيرى از همسر بن حباشه نميرى روايت مىكند : همراه عمر بن خطاب به طرف شام حركت كرديم . به منطقهاى رسيديم به نام ، قلت ، شوهرم شريك براى رفتم آب رفت . دلو او در چاه افتاد ولى بخاطر ازدحام بيش از حد نتوانست دلوش را بردارد ، به او گفتند : برو ، آخر شب بيا ، شب رفت و وارد چاه شد . اما ديگر برنگشت . عمر و همراهان سه روز صبر كردند ، نيامد روز چهارم حركت كردند . پس از آن ، شريك ، برگشت . قضيه را از او سؤال كردند . در دستش برگ درختى بود و به عمر نشان داد و گفت : اين را آنجا يافتم . به اينصورتكه شخصى آمد و مرا به سرزمينى برد كه اصلا شبيه زمينهاى شما نبود . و