السلام ) گرفته و ناراحت از آنجا بيرون آمد . مقداد بن اسود به عبد الرحمن گفت : على ( عليه السلام ) را كنار گذاشتى در حالى او از كسانى بود كه به حق حكم مىكرد . عبد الرحمن جواب داد : من تمام تلاش خود را براى مسلمانان كردم . مقداد گفت : من از قريش تعجب مىكنم كه مردى را رها كرده و تنها گذاشتند كه هرگز از او عالمتر و حاكمتر به حق يافت نمىشود . عبد الرحمان به مقداد گفت : مىترسم فتنه راه بيندازى از خدا بترس . . . ( در حقيقت عبد الرحمان ، مقداد را تهديد نمود ! ) * * * نظر امام على بن ابى طالب عليه السلام درباره سقيفه و شورا - نهج البلاغه شيخ محمد عبده ج 1 ص 84 خطبه شقشقيه بخدا فلانى ( ابوبكر ) پيراهن خلافت را پوشيد ، در حاليكه مىدانست من نسبت به خلافت حكم ميله را داشتم نسبت به سنگ آسيا ( يعنى من محورى بودم كه خلافت به دور من مىچرخيد ) علم مانند سيل از من فرو مىريخت و هيچ پرنده بلند پروازى در آسمان علم و فضيلت به من نمىرسيد . من لباس خلافت را رها كرده و از آن چشم پوشيدم ، فكر مىكردم ، آيا با دست بريده و كوتاه به آنان حمله كنم ، يا بر تاريكى كورى صبر نمايم . تاريكى كه پيران را فرسوده و كودكان را پير مىكند ، و مؤمن آنقدر بايد در آن جان بكند تا بميرد و خدايش را ملاقات كند . اما ديدم كه صبر بهتر است ، صبر كردم در حاليكه در چشمم خارى و در گلويم استخوانى گير كرده بوده و مىديدم ميراثم ( خلافت ) را به غارت بردهاند . اولى كه راهش به پايان رسيد ( ابوبكر ) آنرا ( خلافت ) سوى فلانى ( عمر ) پاس داد . سپس حضرت شعرى خواند به اين مضمون : چقدر فرق است ما بين اين دو روز ، يك روز اينچنين تنها و درمانده و يك روز در كنار پيامبر صلى الله عليه وآله با آن عزت و قدرت . چقدر عجيب است ، كسى كه مىگويد بيعت خود را با من نقض كنيد ، چطور شد كه در زمان حياتش آنرا براى ديگرى بعد از خود ، تهيه مىبيند و آنهم براى كسى كه بسيار خشن و بد اخلاق و بدرفتار و بدزبان است و لغزشهايش بسيار . هر كس با او مصاحبت كند مانند كسى است كه سوار بر اسب چموشى شده ، اگر زمامش را بكشد ، دهانش را پاره مىكند و اگر رهايش كند ، به زمينش مىزند . بخدا قسم مردم در زمان او مبتلا به ظلمت و گمراهى و دوروئى شدند . منهم اين زمان طولانى را با شدت و محنت صبر كردم تا آنكه زمان او هم گذشت و راهش را به پايان