- تاريخ مدينه منوره ، ج 3 ص 879 احمد بن معاوية بن بكر . . . از ابن عباس روايت مىكند : نزد عمر بودم ، عمر مرا بسيار احترام مىكرد . و مرا با مردان بزرگ هم رديف مىدانست . عمر نفس عميقى كشيد چنانچه گمان كردم الآن بند بند بدنش جدا مىشود . جرأت نكردم علتش را بپرسم . گفتم : خدا نابغه را بكشد ، عجيب شاعرى بود . و اشعارى از او خواندم . عمر گفت : گويا تو اين امر ( خلافت ) را براى صاحب خودت ( على عليه السلام ) مىدانى . گفتم : هم فاميلى ( او با رسول خدا صلى الله عليه و آله ) و هم داماديش و سابقهاش در اسلام . گفت : بله ولى او آدم شوخ مزاجى است . گفتم طلحة بن عبيد الله چطور ؟ گفت از زمان رسول خدا صلى الله عليه ( و آله ) كه انگشت او قطع شده ، بسيار متكبر و مغرور شده است . گفتم : زبير بن عوام چطور ؟ گفتم : او آدم خبيث و بد خلق و خسيس و بخيل است كه بخاطر يك چارك خرما با مردم دعوا و نزاع مىكند . گفتم : عبد الرحمن بن عوف چطور ؟ گفت : او آدم ضعيفى است . كه چنانچه امر خلافت به او برسد . مهر آنرا در دست زنش خواهد گذاشت . . . شاهد باشيد كه من مسؤوليت خلافت را به گردن نمىگيرم ، مسؤوليت آن با اهل شورا است ! ! - تاريخ مدينه منوره ج 3 ص 923 ابو داود . . . از حميد بن عبد الرحمن حميدى روايت مىكند : ابن عباس روزى در حال صحبت گفت : من اولين كسى بودم كه پس از زخم خوردن عمر نزد او رفتم ، بمن گفت : ابن عباس سه چيز را از من بياد داشته باش ، يكى آنكه من خليفهاى تعيين نخواهم كرد ، دوم آنكه من هرگز در باره ، كلاله ، قضاوتى نكردم ، سوم آنكه هر غلام و بندهاى كه دارم ، آزاد است . - سنن كبرى ج 8 ص 148 ابو طاهر محمد بن محمد بن محمش فقيه . . . از ابن عمر روايت مىكند : از عمر پرسيدند چرا جانشين تعيين نمىكنى ؟ گفت : اگر جانشين تعيين نكنم ، بهتر از من يعنى رسول خدا صلى الله عليه ( و آله ) و سلم تعيين نكرده است . و اگر تعيين كنم ، بهتر از من يعنى ابو بكر چنين كرده است .