مرا نبرده بود . بخدا قسم منهم درست ندانستم با آنان باشم ، چون مى دانستم كار آنها همانگونه خواهد شد كه پدرم گفته بود . بخدا قسم هر گاه لبان پدرم تكان مى خورد و چيزى مى گفت ، حق بود . وقتى اصرار عثمان زياد شد ، گفتم : چرا فكر نمىكنيد ، خليفه زنده است و شما دستور مى دهيد . عمر از خواب بيدار شد . و گفت : صبر كنيد ، اگر من از دنيا رفتم ، بايد سه شب صهيب غلام بنى جدعان با مردم نماز بخواند . روز سوم بايد اعيان و اشراف و بزركان قوم جمع شوند و يكى از شماها را به خلافت برگزينند . هر كس بدون مشورت خود را خليفه بداند ، بايد گردنش را بزنيد . موضوعات سخنرانى عمر : شورا ، كلاله ، امراء ، پياز و سير ! ! - صحيح مسلم ج 2 ص 81 محمد بن مثنى . . . . . . از معدان بن ابى طلحه روايت مىكند : عمر بن خطاب در خطبه روز جمعه پس از ذكر رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم و ابوبكر گفت : در خواب ديدم خروس سه بار مرا خواند . معناى آن اينست كه اجل من نزديك است ، خيلىها به من مىگويند : جانشين تعيين كن ، چرا كه خداوند دين و خلافت و نبوت را ضايع نخواهد كرد ، چنانچه از دنيا رفتم ، خلافت در بين اين شش نفر به شورى گذاشته خواهد شد ، اين شش تا آخر مرضى رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم بودند ، عدهاى با من در امر خلافت مخالفت كردند كه من آنها را كوبيدم ، اگر دوباره مخالفت كردند ، بدانيد آنها دشمنان خدا و كافر و گمراهند ، من بعد از خودم امرى مهمتر از ، كلاله ، باقى نمىگذارم ، هرگز براى چيزى مانند كلاله به رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم مراجعه نكرده بودم ، و آنحضرت هم هرگز با من هنچنان با خشونت برخورد نكرده بود ، تا آنجا كه با انگشت به سينه من زد و فرمود : عمر ، آيه صيف در آخر سوره نساء براى تو كافى نيست . سپس عمر گفت اگر زنده باشم چنان درباره كلاله حكم كنم كه هر كسى بتواند آنرا بفهمد ، چه قرآن بخواند و چه نخواند . . . عمر تصميم داشت پسرش را وليعهد خود كند ، اما ترسيد دودمانش را به باد دهد ! ! - كنز العمال ج 5 ص 727 14268 - محمد بن زيد بن عبد الله بن عمر مى گويد : عمر پسرش عبد الله را هم در شوراى خلافت قرار داد . شخصى از روى خوشحالى به او گفت : عبد الله بن عمر را كه از صحابه رسول