هاى وهوى كردن پاسبان بعد از بردن دزدان اسباب كاروان را < شعر > پاسبانى بود در يك كاروان حارس مال وقماش آن مهان ( ( 542 ) ) پاسبان شب خفت ودزد اسباب برد رختها را زير هر خاكى فشرد ( ( 543 ) ) روز شد بيدار گشت آن كاروان رفته ديدند رخت وسيم واشتران پاسبان در هى هى وچوبك زدن گرم گشته خود همو بد راهزن ( ( 544 ) ) پس بدو گفتند كاى حارس بگو تا چه شد اين رخت واين اسباب كو ؟( ( 545 ) ) گفت دزدان آمدند اندر نقاب رختها بردند از پيشم شتاب ( ( 546 ) ) قوم گفتندش كه اى چون تلّ ريگ پس چه مىكردى چهاى تو مرده ريگ ؟( ( 547 ) ) گفت من يك كس بدم ايشان گروه با سلاح وبا شجاعت با شكوه ( ( 548 ) ) گفت اگر در جنگ كم بودت اميد نعره بايستى زدن كه برجهيد ( ( 549 ) ) گفت آن دم كارد بنمودند وتيغ كه خمش ور نه كشيمت بىدريغ ( ( 551 ) ) آن زمان بست اين دمم كه دم زنم اين زمان چندانكه خواهى هى كنم ( ( 552 ) ) چون كه عمرت برد ديو فاضحه بىنمك باشد اعوذ وفاتحه ( ( 553 ) ) گر چه باشد بىنمك اكنون حنين هست غفلت بىنمكتر زان يقين ( ( 554 ) ) اين چنين هم بىنمك مىنال نيز كه ذليلان را نظر كن اى عزيز ( ( 555 ) ) قادرى ، بىگاه چبود يا به گاه از تو چيزى فوت كى شد اى اله ( ( 556 ) ) گفت لا تأسوا على ما فاتكم كى شود از قدرتش مطلوب گم < / شعر >