و هو أنت من الغير . [ 154 - ر ] ) * و آن تويى . يعنى آن غيرت كه ساتر حقيقت است تويى كه غيريت از غير مأخوذ است و غير به غير از تويى موهوم تو نيست . چون تويى تو نماند ، حرم از بيگانه خالى شد ، غيرت برخاست ، حجاب مرتفع گشت . آرى ، بيت : < شعر > حجاب طلعت جانان تويى تست اى نادان حجاب از پيش برخيزد چو تو از خود شوى يكتا زهى حسرت كه اى عاشق به صورت دورى از معنى زهى حيرت كه اى تشنه به كف محجوبى از دريا حجاب از پيش دور افكن اگر خورشيد مىجويى صدف بشكاف تا يا بى نشان لولوى لالا < / شعر > فالغير يقول السمع سمع زيد ، و العارف يقول السمع عين الحق ، و هكذا ما بقي من القوى و الأعضاء . پس غير - يعنى جاهل - مىگويد : سمع سمع زيد است . و عارف مىگويد : سمع عين حق است و در ساير قوى و اعضا نيز اختلاف بر همين نهج است . عارف ربّانى عين القضاة همدانى در اين مقام مىفرمايد : هر كه خواهد كه بى واسطه اسرار الهيّت از او بشنود گو از عين القضاة همدانى بشنو . « ان الحق ينطق على لسان عمر » اين باشد . بيت : < شعر > گر ندانى كين كدامى منبع است قصّهء « بى يبصر و بى يسمع » است < / شعر > خواجه قدّس سرّه مىفرمايد ، بيت : < شعر > اى آن كه تويى حيات جان جانم از وصف تو گر عاجز و حيرانم بينايى چشم من تويى مىبينم دانايى عقل من تويى مىدانم < / شعر > فما كل أحد عرف الحق : فتفاضل الناس و تميزت المراتب . يعنى : پس هر احدى حق را چنان كه مىبايد نشناخت . لا جرم در علم حق خلق را درجات مختلف گشت و مراتب متميّز شد . فبان الفاضل و المفضول . پس فاضل از مفضول متبيّن گشت ، و جاهل از عارف جدا آمد تا عارفان كامل در تعريض ناقصان جاهل گفتند ، بيت : < شعر > از غيب رسيدهايم مسرورى چند ما راست زهر رنج و بلا سورى چند ديدار چو هست نقد ما را چه زيان ديدار گر انكار كند كورى چند < / شعر >