باشد ترا ، تا استدلال كنى بدان ظلال بر حقيقت خود و عين ثابتهء خويش ، از آن كه عين خارجيهء تو ظلّ حقيقت تست كه آن عين ثابته است و حقيقت تو ظلّ حق است . لا جرم استدلال مىكنى به حقيقت خود بر حق - سبحانه - ، و در مىيابى كه تو ظل حقى . و بيقين مىدانى كه نسبت تو به حق بحسب ظلَّيت است و ظل مفتقر به شخص . پس به ملاحظه اين معنى افتقار خود را به سوى حق دريابى . و نيز معلوم كنى كه نسبت حق با تو نسبت شخص است به سايه ، و شخص مستغنى از ظل . لا جرم غناى ذاتى او را باشد . آرى ، شعر : < شعر > چون بدانستى كه ظل كيستى فارغى گر مردى و گر زيستى < / شعر > و چون اين معنى دريافتى ، بدانى كه عالم از كدام جهت متصف است به افتقار به سوى حق ، و از كدام جهت عين حق است . و افتقار عالم به سوى حق در وجود و ذات و كمالاتش مطلقا افتقار كلى است و افتقار بعضى عالم به بعضى ديگر چون افتقار مسببات به وسائط و اسباب ، و افتقار كل به أجزاء فقر نسبى است . و حتى تعلم من أين أو من أي حقيقة اتصف الحق بالغناء عن الناس و الغناء عن العالمين ، و اتصف العالم بالغناء أي بغناء بعضه عن بعض من وجه ما هو عين ما افتقر إلى بعضه به . و تا بدانى كه از كجا و از كدام حقيقت است اتصاف حق به غنا از ناس و غنا از عالمين . و از كدام وجه است غناى اتصاف عالم به غناى بعضى از بعض آخر از وجهى ، امّا نه آن وجه كه بدان وجه بعضى محتاج باشد به بعضى ديگر . و تحقيق اين سخن آنست كه آن حقيقت كه بدان متصف است حق به غنا ، غير ذات او نيست . پس او به ذات خود غنى است از عالمين و حقيقتى كه عالم بدان متصف است به غناى بعضى از بعض ، آن محتاج بودن هر يكى است از اهل عالم به حق در ذات و كمالات . و عبد چون مالك هيچ چيز نيست پس به غيرش محتاج نباشد پس بعضى از بعضى از اين روى مستغنى باشند اگر چه از روى ديگر مفتقر باشد ، چنان كه گذشت . فإن العالم مفتقر إلى الأسباب بلا شك افتقارا ذاتيا . و أعظم الأسباب له سببية الحق : و لا سببية للحق يفتقر العالم إليها سوى الأسماء الإلهية . پس بدرستى كه عالم مفتقر است به اسباب ، بى هيچ شك به افتقارى ذاتى . و اعظم اسباب مر او را سبب حق است از آن كه ما سواى او ممكن است و مفتقر به سوى