اهل الله منع كردند طلب تجلَّى را از مقام احديت . فإنك إن نظرته به فهو الناظر نفسه فما زال ناظرا نفسه بنفسه و إن نظرته بك فزالت الأحدية بك . پس اگر ادراك كنى اين تجلى را به حق ، لا جرم حق ادراك نفس خويش كرده باشد نه تو . و حق مدرك نفس خويش و عالم به نفس خود بود ازلا . و اگر ناظر حق به چشم خويش باشى پس احديت به سبب هستى تو زايل گردد ، چه احديت با اثنينيت ممكن نباشد . شعر : < شعر > تا تويى در ميانه خالى نيست چهرهء وحدت از نقاب شكى چون تو از خويشتن فنا گردى عين منظور و ناظر است يكى < / شعر > و إن نظرته به و بك فزالت الأحدية أيضا . لأن ضمير التاء في « نظرته » ما هو عين المنظور ، فلا بد من وجود نسبة ما اقتضت أمرين ناظرا و منظورا فزالت الأحدية و إن كان لم ير إلا نفسه بنفسه . و معلوم أنه في هذا الوصف ناظر و منظور . و اگر نظر به حق هم به حق كنى و هم به خويش ، احديت متحقّق نشود چه « تا » ى خطاب « نظرته » عين منظور نيست لا جرم اثنينيت باقى باشد و از وجود نسبتى كه اقتضاى « امرين » كند كه آن ناظر و منظور است چاره نباشد . پس وجود اثنينيت مقتضى زوال احديت باشد . و اگر ادراك نكند جز نفس را به نفس خود ، و معلوم است كه در اين وصف او ناظر است و منظور . و در اين ملاحظه از نسب و اعتبارات كه وجود متجلى و متجلى له است چاره نيست . لا جرم ، مصراع : « كار عاشق حيرت اندر حيرت است » ، عجب كارى است ، بيت : < شعر > تا هست رونده هستى اوست حجاب چون نيست شود چه بهره يابد ز وصال < / شعر > چاره اين راه و كار قطع نسب است و اعتبارات و استغراق در بحر ذات ، و از هستى موهوم خود رستن و به كليّت وجود در دوست پيوستن ، و از نقص دوگانگى به كمال يگانگى شتافتن ، و تيرگى سايه را در سطوات اشعهء نور الأنوار گم يافتن . بيت : < شعر > در سايه نگر كه جويد از نور وصال تا سايه بود سايه ، بود وصل محال از تيرگى وجود خود سايه چو رست شد نور و ز نقص يافت ره سوى كمال < / شعر > فالمرضى لا يصح أن يكون مرضيا مطلقا . اين سخن نتيجه آن كلام است كه « فما تعيّن له من الكل الا ما يناسبه [ 115 - ر ] فهو ربّه » . يعنى چون فعل مرضى صادر از رب معيّن است ، لا جرم به نسبت با