امّا معرفت حق بر اين وجه كه الهى است صاحب اسماء و صفات ، متصور نيست جز به طريق نظر در عالم ، و استدلال از عبوديّت بر معبوديّت و از مربوبيّت به ربوبيّت ، پس عالم دليل است بر إله از آن روى كه ، إله است . و لهذا عالم را مأخوذ از علامت دانستند كه عبارت است از دليل . ثمّ بعد هذا في ثانى حال يعطيك الكشف أن الحق نفسه كان عين الدليل على نفسه و على ألوهيته . در اين كلام كشف مقام جمع است . يعنى بعد از معرفت إله به مألوه و معرفت ذات قديمهء ازليه كه صاحب مرتبهء الهيّت باشد چون توجّه تام بدان حضرت نمايى عين بصيرت تو منفتح شود و غشاوت ستر منكشف گردد ، لا جرم به حقيقت دريابى كه حق است دليل بر نفس خويش به تجلَّى ذاتى ، تا افاضهء اعيان ما كند به فيض اقدس . و هم اوست دليل بر الوهيّت خود به تجلَّى اسمائى و صفاتى مر حقايق ما را ، نه غير او كه مسمّى است به عالم . بيت : < شعر > آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متاب < / شعر > و چون از حضرت خواجه - عليه السّلام - پرسيدند كه : بم عرفت الله ؟ از براى [ 92 - ر ] اشارت بدين معنى فرمود : « باللَّه عرفت الأشياء » . پس سؤال از ذات الهيه كردند كه ذات حق را به چه شناختى ، جواب داد كه به حق شناختم أشياء را و به نور او دريافتم . و سؤال ايشان از مرتبهء الهيه نبود ، چه معرفت اين مرتبه نمىباشد مگر بعد از علم و معرفت ذات ، و محجوب از اين معرفت بغايت دور . و از لسان اين دو معنى گفتهاند ، شعر : < شعر > فلو لا كم ما عرفنا الهوى و لو لا الهوى ما عرفناكم < / شعر > و سرّ آن كه شيخ - قدّس سرّه - اين مباحث را در اين فص ايراد كرد ، آنست كه إبراهيم - صلوات الله عليه و سلامه - طالب حق بود و مستدل بر وى به مظاهر كوكبيه . پس اوّلا شناخت كه او را ربّى است كه خالق اوست ، بعد از آن عشق بر وى غلبه كرد ، لا جرم چندان طلب كرد هدايت در رسيدن و تجلَّى دريافت ، و يقين دانست كه راهبر طريق معرفت ذات عشق جمال است نه عقل وابسته به استدلال ، لا جرم متبعانش از لسان مرتبهء او مىگويند ، بيت : < شعر > مجوى جانب جانان ز عقل راهبرى كه عشق دوست بود سوى دوست راهنما < / شعر >