به توفيق بارى زبان به ذكر اين أبيات جارى ساختهاند : < شعر > وجود و عدم بر درش دو غلام به خدمت كمر بسته او را مدام گهى از عدم سوى شهر وجود فرستد قوافل به اكرام وجود گه از شهر هستى بسوى عدم برد آن چه خواهد به حكم قدم ز فياضى عشق او درنگر كه شد هر دو ضد عاشق يك دگر < / شعر > لا جرم چون اين طايفه به جذبهء الهى و عنايت پادشاهى از حدود ناسوت ادنى به ملك ملكوت اعلى رسيده و عظايم امور و جلائل [36] اگر خواهند كه از كبريا و جلال احدى و عظمت و كمال سرمدى خبر دهند ، گويند : < شعر > ز هست و نيست برونست تختگاه ملك هزار ساله از آن سوى نفى و اثباتست حياتهاى حيات آفرين بود آن جا از آنك شاه حقايق نه شاه شهماتست < / شعر > و به حمد الله كه ما ازين طايفهايم كه طايفان كعبهء تحقيقاند و از علو مرتبه به اتّصاف به اين اوصافهاى حقيقى [ گويند ] : < شعر > آنان كه ربودهء الستند از عهد الست باز مستند در منزل درد بسته پايند در دادن جان گشاده دستند فانى ز خود و به دوست باقى وين طرفه كه نيستند و هستند اين طايفهاند اهل توحيد باقى همه خويشتن پرستند < / شعر > و جميع متّبعان شريعت را مذهب اين است و اين طايفهاند كه در زير استار ريب مشاهدهء انوار غيب كردهاند و قصر كبرياء حق را بالاتر از ساحت وجود و عدم و برتر از محبّت اقدم شناخته ، چنان كه خواجهء ما قدّس سرّه مىفرمايد : < شعر > اى آن كه تويى مقصد مجموع امم برتر ز وجودى و پيشتر ز عدم در راه تو هست عقل بينا اكمه در وصف تو هست نفس ناطق ابكم < / شعر > پس معلوم شد كه اختلاف عبارات از اختلاف اعتبارات است و از اينجاست كه صاحب « لمعات » بناى سخن بر عشق نهاده چنان كه در افتتاح لمعات فرموده : « بدان كه در اثناى هر لمعه ازين لمعات ايمايى كرده مىآيد به حقيقتى منزّه از تعيّن ، خواه