لسانى از السنهء او ، مىگويد كه : الله تعالى شناخته نمىشود مگر به جمع ميان أضداد در حكم بر وى بدان أضداد . پس او اوّل است هم از آن جهت كه آخر است ، و آخر است هم از آن جهت كه اوّل است . و او مختص است به حكم بر وى به أضداد از جهت واحدة ، و بر غير او ، اگر چه به أضداد حكم كرده شود ، لكن از جهات مختلفه حكم كردهاند ، چه عقل اثبات نمىكند امور متضاده را بر يك چيز مگر به جهات مختلفه . پس جمع ميان أضداد از جهت واحدة خارج است از طور عقل . < شعر > اين نكته به گفتار مبيّن نشود با حجّت منطقى مبرهن نشود تا هر چه يقين است نگردد مشكل اين نكته كه مشكل است ، روشن نشود < / شعر > پس عين هر چه ظاهر است ، اوست در حالى كه باطن است ، و عين هر چه باطن است ، اوست در حالى كه ظاهر است ، و ظهور او عين بطون اوست ، و بطون او عين ظهور اوست ، و در وجود غير او نيست تا به نسبت غير ظاهر باشد يا باطن باشد . بيت : < شعر > آن جان و جهان چراست از ديده نهان چون هست درون دل چو خورشيد عيان نى نى غلطم كه هر چه مىبينم اوست چون مظهر ذات اوست ذرّات جهان < / شعر > پس او ظاهر است مر نفس خويش را به نفس خويش ، چنان كه ظاهر است عارفان را ، و باطن است از نفس خويش به نفس خويش ، چنان كه باطن است و مختفى از محجوبان . و عارف و محجوب دو مظهرند از مظاهر او ، پس حق مسمّى است به اسم ابو سعيد و به اسم غير او از اسماء محدثان بحسب تنزلات او در مظاهر اكوان . بيت : < شعر > گاه جان خوانم ترا گاهى بدن گه منزه دانمت از جان و تن چون اسامى را مسمّى جز تو نيست گه حسينت خوانم و گاهى حسن گر رهايى يابم از قيد وجود گاه من باشم تو و گاهى تو من غارت عمر منى اى جان فزا آفت جان منى اى دل شكن < / شعر > فيقول الباطن لا إذا قال الظاهر أنا ، و يقول الظاهر لا إذا قال الباطن أنا . و هذا في كل ضدّ . يعنى : هر گاه كه اسم ظاهر « انا » گويد ، و مظهر انانيت بر مريد تحقّق خويش باشد ، اسم باطن نفى او كند . و هر گاه كه اسم باطن گويد : منم ، و ظاهر به حقيقت و مثبت حقيقت خود شود ، اسم ظاهر نافى او باشد ، چه [ 81 - ر ] ضديّت