بعضى اوقات و اين اقسام جمله در وجود مطلق داخل باشد چه هر قيدى از اين قيدها وجود را خاص گرداند بقسمى و آن قيد زيادت بود بر مفهوم وجود و مراد ما از آنك موضوع موجبه موجود باشد نه آنست كه در خارج تنها چه در علوم بر موضوعاتى معقول حكم ايجابى مىكنيم با آنك آن موضوعات نمى دانيم كه در خارج موجود هست يا نه چنانك گوئيم كره محيط بذو عشرين قاعده مثلثات چنين و چنين بود و نه آنست كه در عقل تنها موجود بود چه بر موجودات خارجى هم حكم مى كنيم و همچنين در دائم الوجود و غير دائم الوجود پس مراد آنست كه موضوع موجود بود بوجودى كه از اين اقسام عامتر است و گاه بود بر موضوعاتى كه موجود نبود بايجاب حكم كنيم مانند خلا و جوهر فرد پس بايد كه دانيم كه آن احكام يا بمعنى سلبى باشد چنانك گوئيم خلا ممتنع الوجود است يا در وقت حكم فرض وجودش كرده باشيم بر آن وجه كه قائلان بوجودش گويند چنانك گوئيم خلا بعدى غير مادى است و جوهر فرد را وضعى است و امثال آن پس از اين مباحث معلوم شد كه هر گاه كه گوئيم در موجبه كلى كل ج مثلا از اين لفظ با اين سور مفهوم شود كه آن حكم بر يك شخص است از اشخاصى كه ج بر او مقول بود بالفعل خواه در عقل و خواه در خارج و اگر همه يك وقت بيش نباشد خواه در آن وقت كه صفت جيمى او را حاصل باشد و خواه در وقتى ديگر بر وجهى كه هيچ شخص از جمله اشخاص كه به يكى از اين اعتبارات جيم باشد از او خارج نبود و چون گوئيم بعض ج بعضى از آن اشخاص بود با اين همه اعتبارات و چون گوئيم لا شىء من ج اين همه اعتبارات در او موجود و حكم بر همه اشخاص بود اما وجود آن اشخاص بان نوع كه گفتيم از مجرد سلب لازم نبايد و سالبه جزوى بر اين قياس و چون مفهوم موضوع در محصورات