اثبات وجود او نوع را كافى بود در اثبات چه محال بود كه عالى مقول بود و وسط نبود و بر جمله چون دو مقول باشند در طريق ما هو يكى اعم آن اعم جنس بود و اين اثبات را شايد ح و باعتبار تقابل اگر نوع را ضد بود و جنس را نبود و جنس بر ضد نوع مقول نبود جنس نبود و اين اثبات را نيز شايد ط و اگر جنس را ضد بود و ضد نوع نوع او نبود جنس نبود و اين مشهور است چه بحقيقت جنس را ضد نبود و ضد آن در تحت يك جنس باشد اما بحسب شهرت مثلا فضيلت و رذيلت دو جنس متضادانند و عفت و فجور دو نوع در تحت هر دو ى اگر در دو جنس متضاد متوسطى افتد و در نوع نيفتد يا بر عكس هيچ كدام جنس نبود چه متوسط ميان دو جنس بايد كه جنس متوسط بود ميان دو نوع يا و اگر يك متوسط وجودى بود و ديگر عدمى بمعنى رفع طرفين هم جنس نبود چه وجودى و عدمى جنس و نوع يكديگر نباشند بل عدمى جنس عدمى بود مانند عدم ملكه يب و اگر متوسط دو ضد كه تحت يك جنس باشند از آن جنس نبود آن معنى جنس نبود يج و اگر جنس را ضد بود و نوع را نبود آنچه جنس فرض كرده اند جنس نبود و اين حكم هم مشهور است و ايراد عنادش كنند بانك مرض را ضد است و بعضى انواع او را مانند استدارت معده ضد نيست يد و اگر نوع اخس در تحت جنس اشرف بود و ضدش در تحت جنس اخس مانند برودت و حرارت اگر برودت كه اخس است در تحت نور نهند كه اشرف است و حرارت در تحت ظلمت هيچ كدام جنس نبود يه و چون يكى از دو ضد واقع نبود در تحت جنسى مانند شر ديگر ضد هم نبود و هم مشهور است يو عدم با ملكه در تحت يك جنس نبود بل عدم را اگر جنس بود جنسش عدم جنس ملكه بود مانند عدم ابصار در تحت عدم جنس پس اگر عدم نوع در تحت