و هر ناطقى انسانست و آن را شكل چهارم خوانند و از اين اشكال شكل اول كامل بود در قياسيت و سه شكل باقى غير كامل چه وقوع حد اوسط در شكل اول بر هيات طبيعى است بخلاف ديگرها پس او افضل اشكال باشد و به اين سبب او را بر ديگران مقدم داشته اند و شكل چهارم كه مقابل اوست از هيات طبيعى دور تر باشد و به اين سبب او را مؤخر داشته اند و بعضى از منطقيان او را بيفكنده اند بسبب بعدش از طبع و بعضى شكل اول و چهارم را بحيلت يك شكل كرده اند و شكل دوم را بر سيوم مقدم از آن جهت داشته اند كه نتايج او شريفتر و قليلالوجودتر باشد چنانك بعد از اين معلوم شود و عادت منطقيان آنست كه ايجاب را از سلب شريف تر شمرند و كلى از جزوى شريفتر شمرند و در اقترانيات ديگر اعتبار مقدمات و حدود و اشكال چهارگانه هم بر اين نسق بود كه در حمليات تنها گفته آمد چنانك بعد از اين گفته آيد و اما در قياسات استثنايى چون نتيجه لا محاله قضيه است و بالفعل در مقدمات مذكور است به عين يا بنقيض و نمىشايد كه نتيجه يكى از مقدمات بود پس بضرورت جزو مقدمه باشد و هر قضيه اى كه جزو او قضيه بود نه بان اعتبار كه آن قضيه كه جزو او بود بجاى مفردى باشد آن قضيه شرطى باشد پس يك مقدمه از قياس استثنايى شرطى بود و جزوى از آن شرطى بعينه يا نتيجه بود يا نقيضش و ديگر جزو كه از نتيجه ساقط بود بايد كه مكرر باشد چه بجاى حد اوسط است پس مقدمه دويم هم عين نقيض جزو ديگر باشد مثالش اگر زيد كاتب است دستش متحرك است ليكن زيد كاتب است پس دستش متحرك است و در اين مثال مكرر اين قضيه است كه زيد كاتب است و اين بجاى حد اوسط است و در مقدمه شرطى جزو قضيه است و مقدمه ديگر اوسط تنها و آنجا قضيه تمام است و آن را استثناء خوانند از جهت دخول حرف ليكن يا آنچه جارى مجراى آن بود از