و اگر خليفه شوى خويشان خود را بر مسلمانان مسلّط كنى و اموال بيت المال را همه به ايشان دهى و به عبدالرحمان گفت تو ضعيف وعاجزى وقوم خود را دوست مىدارى وبنى زهره را به اين امر نسبتى نيست ، پس اشخاصى كه به اين عيوب وفسوق مبتلا باشند ، چگونه متدين امين امر خلافت حضرت خاتم النبيين ( صلّى اللَّه عليه و آله وسلّم ) را به ايشان وا مىگذارد . دوم آن كه اول گفت كه پيغمبر از اين شش نفر راضى از دنيا رفت و بعد به طلحه گفت كه : پيغمبر از تو آزرده از دنيا رفت يكى از اين دو سخن دروغ است البته . و ابن ابى الحديد از حافظ نقل كرده كه او گفت : اگر كسى به عمر مىگفت كه تو اول گفتى كه رسول اللّه از اين شش نفر راضى بود ، پس چون به طلحه گفتى كه پيغمبر از تو آزرده بود ؟ و اين تناقض است امّا كه جرأت مىكرد كه به عمر سخنى از اين كمتر بگويد ، چه جاى آن كه اين را بگويد . سوم آن كه حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السّلام ) را مذمّت به مزاح و شوخى كرد وحال اين كه اگر آن حضرت مزاحى مىفرمودند ، البته مزاح ممدوح بوده است كه از جمله صفات محموده انبياء است و با وجود بودن كسى كه ايمان او بيشتر از ايمان جميع اهل زمين است . همچنان كه خود اعتراف كرد ، چرا او را خليفه نكرد و با جماعتى كه آن عيوب از براى ايشان ثابت كرد داخل وهمدوش كرد ، بلكه نحوى كرد كه البته خلافت به او نرسد و به عثمان كه او را بدتر از سركين گفت برسد و عذر او از جزم بر خلافت او ننمودن ، اين بود كه او شوخى مىكند وحال اين كه آن عالى جناب در « نهج البلاغه » مىفرمايد كه ابن نابغه يعنى عمر وعاص گمان كرده است كه در طبع من مزاح و شوخى است و گمان كرده است كه من مردى هستم كه مايل به لهو ولعب مىباشم ، پس او را نفرين نموده وفرمود كه فكر آخرت ، مرا از اين امور منع مىكند . چهارم آن كه گفت : من نبوّت وخلافت را براى بنى هاشم جمع نمى كنم ، تو