نيايد . عمّار گفت : به خدا قسم كه همسايگى گرگان وسگان در نزد من بهتر است از همسايگى با تو ، اين را گفت وبرخاسته بيرون رفت وعثمان عازم اخراج او شد طايفه بني مخزوم كه اقارب عمّار بودند ، اتفاق نموده به خدمت مرتضى على ( عليه السّلام ) آمدند و عرض كردند كه عثمان يك مرتبه عمار را آزرد و اذيّت رسانيد و ما تحمل كرديم وحال امر به اخراج او كرده ، اگر اين كار را مرتكب شود مىترسيم كه از ما امرى سر زند كه آخر هر دو پشيمان شويم ، حضرت فرمود : شما صبر كنيد تا من به نزد عثمان روم و اصلاح كنم . پس حضرت به نزد عثمان رفت وگفت در بعضى امور بى تابى مىكنى وسخن خير خواهان را گوش نمى كنى پيش از اين ابو ذر كه از صلحاى مسلمين و اخيار مهاجرين بود از مدينه اخراج كردى واو را به ربذه فرستادى و در آن غربت به زحمت و مشقت مرد ومسلمانان آن را نپسنديدند وحال مىشنوم كه اراده كردهاى عمّار را اخراج كنى از خدا بترس و دست از او و ديگران بدار وعثمان را اين سخن خوش نيامد ، وگفت اول تو را بيرون بايد كرد كه همه را تو ضايع مىكنى حضرت اسدالله ( عليه السّلام ) گفت : تو را حدّ اين نيست كه با من اين سخن گويى و اين كار توانى كرد و اگر شكى دارى امتحان كن تا معلوم تو شود ، هر فسادى مىشود از توست و الله كه عمار و غير او هيچ تقصيرى ندارند ، كارهاى بد مىكنى كه ايشان طاقت نمى آورند و به زبان مىآوردند و تو را بد مىآيد ، پس حضرت امير ( عليه السّلام ) برخواست و بيرون رفت . ومخفى نيست كه اين قضيه نيز مثل قضيه ابو ذر به چند وجه دلالت بر فسق وضلالت عثمان مىكند . وملا على قوشچى و ديگران عذرى كه در اين جا گفتهاند به عينه عذرى است كه در قضيه ابو ذر گفته شد ، يعنى چون عمار اطاعت عثمان را نكرد و كلمات درشت به او گفت واو امام بود و امام را مىرسد كه بى ادب را تاديب كند و اگر چه منجر به هلاكت شود .