وهرگاه آن حضرت ايشان را قابل خلافت نداند و به اعتقاد او ايشان كاذب واثم وخائن وغدارند ديگر چگونه اهل سنّت قائل به امامت ايشان مىتوانند شد وبلاشبهه يا خلافت ايشان حق خواهد بود يا خلافت مرتضى على وحقّيت او با حقّيت ايشان با هم جمع نخواهد شد و شكى نيست كه مرتضى على ايشان را همچنين مىدانست و بنابر اين كه آن عالى جناب باب مدينه علم رسول است وملازم قرآن و حق است قول او محض صدق وصدق محض است . پس ايشان فاسق بودند وقابليت خلافت را نداشتند وبالجمله جمع نمودن ميان مرتضى على وخلفاء ثلاثه از قبيل جمع بين النقيضين است و شاهد بر اين حكايتى است كه ابن ابى الحديد در « شرح نهج البلاغه » روايت كرده است كه اسمعيل بن على حنبلى كه فقيه وفاضل ومقدم حنابله بود و در بغداد ساكن بود ، روزى شخصى از حنابله كه به زيارت حضرت امير ( عليه السّلام ) به نجف رفته بود از نجف برگشت و به نزد او آمد وگفت يا سيدى روز غدير در نزد قبر امام على ( عليه السّلام ) ديدم كه جماعت رفضه به آواز بلند بى خوف صحابه را سبّ مىكنند واقوال شنيعه قبيحه در حق ايشان مىگفتند : اسمعيل گفت گناه ايشان چيست و الله كه ايشان را بر اين امر جرأت نداده و اين راه را براى ايشان نگشاده ، مگر صاحب آن قبر ، آن مرد پرسيد صاحب آن قبر كيست ؟ گفت : على ابن ابى طالب . آن مرد گفت او ايشان را امر به اين نموده گفت : آرى به خدا قسم كه على ايشان را امر به اين فرموده و اين راه را بر ايشان گشوده ، آن مرد گفت : پس اگر او بر حق است ما چرا با ابو بكر وعمر تولى كنيم وايشان را امام دانيم و اگر بر حق نيست پس چرا به او تولى كنيم واو را امام دانيم ، بايد يا از او و يا از ايشان تبرى كنيم . اسمعيل برخواست وگفت : لعنت خدا بر اسمعيل زانى ابن زانى اگر خوب اين مسأله را داند اين را گفت و به حرم ( داخل خانه ) رفت . دوم از آن چه دلالت بر فسق عمر مىكند آن است كه مكرّر مخالفت حكم