ووهن آن چه را اين مرد و امثال او گفتهاند كه شيعه را نصّى بر خلافت على نيست و آن چه را در اين باب گفتهاند خارج از آداب وقواعد بحث ونظر است . * * * قال : و ما حال مؤنث اين كار يعنى اثبات نصّ را از ايشان بر مىداريم و به دلائل مقبوله از آن چه به نقل موقوف باشد يا از كتاب ايشان نقل كنيم يا از آن جمله آوريم كه چنان مشهور ومتواتر باشد كه ايشان را انكار ميسّر نشود و آن چه معقول باشد بايد كه تمامى بر قواعد و آداب علم نظر باشد اثبات مىكنيم كه هيج نصّ جلىّ از حضرت پيغمبر ( صلّى اللَّه عليه و آله وسلّم ) نصّ بر خلافت هيچ احدى خصوصاً على مرتضى ( عليه السّلام ) وارد نشده ، بلكه ممتنع است كه نصّى در اين باب باشد واينك در صدد آن مىرويم ان شاءاللّه تعالى پس مىگوييم اتفاق ما وايشان آن است كه بعد از وفات حضرت پيغمبر ( صلّى اللَّه عليه و آله وسلّم ) تمامى انصار در سقيفه بنى ساعده كه محل مشاوره انصار بود جمع شدند و در طلب نصب خليفه شدند در ميان خود سعدبن عباده كه رئيس خزرج بود و آن روز در ميان انصار كسى از او بزرگ تر نبود ، خواستند كه او را به خلافت نصب كنند ابو بكر وعمر و ابو عبيده جراح پيش ايشان آمدند و در باب خليفه بحث كردند خباب بن المنذر كه يكى از اشراف انصار بود گفت : « منّا امير ومنكم امير » يعنى از شما يك امير باشد و از ما يكى در مهاجران شما امير تعيين كنيد و ما در انصار امير تعيين كنيم و هر يك رئيس از قوم خود داشته باشيم تا خلاف ونزاع از ميان برخيزد ، ابو بكر گفت : حضرت پيغمبر ( صلّى اللَّه عليه و آله وسلّم ) فرمود : « الائمة من قريش » انصار قبول كردند و با او بيعت كردند و كار خلافت ابو بكر تمام شد اكنون گوييم معلوم ومقرّر ميان ما وشماست كه ابو بكر مردى تنها وضعيف بود نه از بنى هاشم بود و نه از