اضرعيها فصيرها و الله في حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها فصاحبها كراكبة الصّعبة إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقّحم فمنى الناس لعمراللّه بخبط وشماس وتلوّن واعتراض فصبرت على طول المدّة وشدّة المحنة حتى اذا مضى لسبيله جعلها في جماعة زعم أنّى احدهم فياللّه وللشورى متى اعترض الريب فىّ مع الاول منهم حتى صرت اقرن إلى هذه النظائر لكنّى اسففت إذا سفّوا وطرت اذا طاروا فصغى رجل منهم لضغنه و مال الآخر لصهره مع هن وهن إلى أن قام ثالث القوم نافجاً حضينه بين نثيله ومعتلفه وقام معه بنوابيه يخضمون مال اللّه خضم الأبل نبتة الربيع إلى أن انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله وكبت به بطنته » [1] ومجمل مضمون اين كلام صدق مشحون آن كه به تحقيق كه پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را پوشيد با اين كه مىدانست كه منم قطب اسياى خلافت ومركز دايره امامت . منم كه جارى مىشود از من آب هاى حيات افزا و به مرتبه من نمى رسند بلند پرواران بى همتا ، پس من چون اين حالت را مشاهده نمودم دامن از آن پيچيدم وپهلو از آن خالى كردم ومتفكّر شدم كه آيا با دست شكسته حمله كنم يا در گوشهاى نشسته صبر كنم بر ظلمت كورى ضلالت كه اندوه وغم آن جوان را پير وكودك را بزرگ كند ومؤمن در زمان مثل آن ظلمت هميشه در تعب ومشقّت مىباشد تا وقتى كه پروردگار خود را ملاقات كند ، پس ديدم كه صبر كردن بر مثل اين غم واندوه به عقل نزديك تر است ، پس صبر كردم وحال آن كه در ديده خار ناآميدى شكسته و در گلو غصّه گره گشته . وميراث خود را به غارت رفته ديدم و حق خود را در تصرف ديگران مشاهده نمودم وامر من بر اين منوال بود تا وقتى كه اول يعنى ابو بكر به راه خود رفت وخلافت را بعد از خود به فلان يعنى عمر داد ، پس شعر اعشى را خواند كه غرض آن حضرت از تمثّل به