چو رغبت نمودى بشاگردى من * ترا نعمت [ وصلت و چيز ] [1] دادم ميان را بتعليم و شفقت ببستم * زبان تو در شاعرى برگشادم چو شاعر شدى نزد خاقانت بردم * لقب نيز خاقانيت من نهادم [2] بيزدان نگفتم كه من گادم او را * و گر گفتهام نيست [ باللَّه يادم ] [3] بجاى يكى ره ، دو صد ره بگفتم * نگادم ، نگادم ، نگادم ، نگادم بندار رازى [4] بدان زبان اشعار زيبا دارد و اختراعات بىهمتا . ديوان او مشهورست و معتبر . [ [5] من اشعاره : شعر بمزكت ده بوم روجى برى ده * كه مىگت واعظى زين هرزه لائى كه هفت اندام مردم روج محشر * يكايك بده ور خود گواهى رنى ورعانه مىزد دست و مىگت * و ساژاژا كه ته آن روج خايى گر بدل حب آل حيدرته * ساقى آب حوض كوثرته ور بدل بغض آل حيدرته * چكنم من گناه مادر ته و چموش نامهء بندار شهرتى تمام دارد و چند بيت از آن اينست : چو من اهرو بكرمابه چموشى ببوه بوى ( ؟ ) * نه پندارم كس را بو چموشى اين چنين بورزى ( ؟ ) چموشى نازك و زبوا و شيرين روج و پر آلت ( ؟ ) * سپارى زرد و دروارش باستر برج پشت اسبى ؟
[1] - ق : نعمت و وصلت - ب : مال و بس چيز . يكى از معانى كلمهء « چيز » مال و ثروت بوده است كما اينكه در عرف زبان امروزى نيز براى اشخاص متمول « چيز دار » گفته مىشود . اما اين معنى به نظر مىآيد از فرهنگها فوت شده . فردوسى فرمايد : كه شيرينتر از جان و فرزند و چيز * همانا كه چيزى نباشد بنيز و همو گويد باز : همه خواسته بر شتر بار كرد * دل پاك سوى جهاندار كرد فرستاد نزديك فرزند چيز * زبانى پر از آفرين داشت نيز [2] - ب : بر نهادم [3] - ب : اكنون بيادم [4] - در نسخهء ر شرح حال او نيست [5] - ازينجا تا آخر مطلب مربوط به بندار تنها در نسخهء م ديده مىشود .