اى شمع زرد روى كه با اشك ديده اى * سر خيل عاشقان مصيبت رسيده اى فرهاد وقت خويشى مىسوز و مىگداز * تا خود چرا ز صحبت شيرين بريده اى يارى بباد دادهاى ، ارنه چرا چو من * بد رنگ و اشكبار و نزار و خميده اى گر شاهدى ، ز بهر چه رخ زرد كرده اى * ور عاشقى ، براى چه قد بر كشيده اى [ آن را كه نور ديده گمان بردهاى تو خود * دائم در آب ديده از آن نور ديده اى آن خون فرو دويده بساعد نشان چيست * زين غبن اگر نه دست بدندان گزيده اى آرى تو هم خود از مگسى زادهاى باصل * و امروز نيز با مگسى آرميده اى گر بر لگن سوارى وز شعله نيزه ور * لافى نمىزنى صف ظلمت دريده اى در بزم خواجه ، خندهء نزهت چه مىزنى * آخر نه از برادر همدم بريدهاى ] [1] باللَّه كه تا مصحف سمعى [2] ، تو وصف خويش * زين سان كه از اثير ، گر از كس شنيدهاى [3] امامى هروى و هو ابو عبد الله [4] محمد بن ابى بكر بن عثمان مداح سلاطين و وزراى
[1] - فقط در نسخهء م [2] - ق : مصاحب شمعى [3] - ازين غزل نسبة مفصل در نسخهء ب اثرى نيست [4] - ب : عبد الله بن محمد .