بعد از ملك مزيد ابو الصهباء الصدائى در فرات آمد و اين شعر ميخواند ، شعر انا ابو الصَّهبا و اسمى مزيد * لا يثنكم هذا الخضمّ المزبد فهبِّطوا فى موجه و صعِّدوا * فان تموتوا فالجنان الموعد و پس ازو عمر معد يكرب در فرات راند و ميگفت ، شعر الموت فى عنقى و فى اعناقكم * لن تأكلوا شيئا سوى ارزاقكم ان سلِّط الماء على اغراقكم * غرَّقكم كرها على اشفاقكم و پس ازو هاشم بن عتبهء زهرى المرقالى صاحب امير المؤمنين عليه السّلام اسب را در فرات راند و ميگفت ، شعر لنا رباع و لنا محارم * لا بدَّ ان يقسمهنَّ قاسم يوما اذا ما قيل مات هاشم * و هاشم عبد مسيء ظالم و الله ربّ بالعباد راحم پس ازيشان مردى از بنى جعف و بروايتى از قبيلهء جعفى يا از قبيلهء نخعى اسب را در فرات راند و گفت ، شعر ان كان لي رزق فلى معه اجل * لن يهلك المرء و للمرء عمل سهَّلت للنّاس القطوع الاسلل * كم قاطع يدعى و قد حان بجل و چون عجم نظر كردند و ملك بن عامر و مصاحبان او را بديدند كه اسبان خود را بىمحابا در فرات و آب دجله انداخته بودند و بر آن ميگذشتند و ميگفتند كه ديوان آمدند و از اين جمله كه در فرات آمده بودند يك كس تلف شد اسب او پاى چپ بر پاى راست پيش نهاد و با سوار غرق شد و همچنين ملك در آن زمان كه قصد كرد كه بر فرات عبر