در بيان آن كه عقل وروح در آب وگل محبوساند هم چو هاروت وماروت در چاه بابل < شعر > ( ( 620 ) ) هم چو هاروت وچو ماروت آن دو پاك بستهاند اينجا به چاه سهمناك ( ( 621 ) ) عالم سفلى وشهوانى درند اندرين چَه گشتهاند از جرم بند ( ( 622 ) ) سحر وضد سحر را بىاختيار زين دو آموزند نيكان وشرار ( ( 623 ) ) ليك اول پند بدهندش كه هين سحر را از ما مىآموز ومچين ( ( 624 ) ) ما بياموزيم اين سحر اى فلان از براى ابتلا وامتحان ( ( 625 ) ) كامتحان را شرط بايد اختيار اختيارى نبودت بىاقتدار ( ( 626 ) ) ميلها هم چون سگان خفته اند اندر ايشان خير وشر بنهفته اند ( ( 627 ) ) چون كه قدرت نيست خفتند اين رده هم چو هيزم پاره ها وتن زده ( ( 628 ) ) تا كه مردارى درآيد در ميان نفخ صور حرص كوبد بر سگان ( ( 629 ) ) چون در آن كوچه خرى مردار شد صد سگ خفته بدان بيدار شد ( ( 630 ) ) حرصهاى رفته اندر كتم غيب تاختن آورد وسربرزد ز جيب ( ( 631 ) ) مو به موى هر سگى دندان شده وز براى حيله دم جنبان شده ( ( 632 ) ) نيم زيرش حيله وبالا غضب چون ضعيف آتش كه او يابد حطب ( ( 633 ) ) شعله شعله مىرسد از لا مكان مىرود دود ولهب تا آسمان ( ( 634 ) ) صد چنين سگ اندر اين تن خفته اند چون شكارى نيستشان بنهفته اند ( ( 635 ) ) يا چو بازانند ديده دوخته در حجاب از عشق صيدى سوخته ( ( 636 ) ) تا كله بردارى وبيند شكار آنگهان سازد طواف كوهسار ( ( 637 ) ) شهوت رنجور ساكن مىشود خاطر او سوى صحت مىرود ( ( 638 ) ) چون ببيند نان وسيب وخربزه در مصاف آيد مزه وخوف وبزه ( ( 639 ) ) گر بود صبّار ديدن سود اوست آن تهيّج طبع سستش را نكوست < / شعر >