نام کتاب : تفسير ونقد وتحليل مثنوى جلال الدين محمد مولوى نویسنده : محمد تقي جعفري جلد : 11 صفحه : 147
إسم الكتاب : تفسير ونقد وتحليل مثنوى جلال الدين محمد مولوى ( عدد الصفحات : 655)
تفسير ابيات آن كافرك بازو بندى به يادگار داشت كه در آن شب در خانه پيامبر گذاشته وموقع رفتن فراموش كرده بود ، وقتى كه ديد ، آن بازو بند نيست ، مضطرب گشته با خويشتن گفت : در آن حجره كه ديشب خوابيده بودم ، بازو بند آنجا مانده است با اين كه از سر گذشت آن شب بسيار شرمگين گشته بود ، آن طمع كه همچون اژدها است ، شرم وآزرمش را از بين برد ، شتابان براى به دست آوردن بازو بند به خانهء پيامبر رفت وبا وضع شگفت انگيزى رو به رو گشت : < شعر > ( ( 122 ) ) كان يد الله آن حدث با دست خود خوش همىشويد كه دورش چشم بد < / شعر > با ديدن اين منظرهء شگفت انگيز بازو بند را از ياد برد واقيانوس جانش شوريدن گرفت وگريبان خود را شكافت ، با دو دست بر سر مىزد وكلهء خود را بر ديوار ودر مىكوبيد ، تا جايى كه خون از بينى وسرش فرو مىريخت وحالى بسيار شايستهء ترحم پيدا كرده بود . پيامبر آن مرد بزرگ الهى دلش به حال او سوخت . كافر نعره ها زد وفريادها برداشت ومردم دور او گرد آمدند ، او به آن مردم مىگفت : هشيار باشيد او سر خود را بىعقل خطاب مىكرد وبر آن مىكوبيد ونيز سينهء خود را بىنور وتاريك ناميد وبر آن مىكوبيد . پيشانى به خاك مىساييد وبه پيامبر مىگفت : اى زمين الهى كه توكل ومن جزء شرمسار توام با اين كه تو مقام كل را دارى تسليم امر خدايى ودر مقابل او پست ولرزانى ، اما من كه جزئى بيش نيستم ، ستم كار وزشت وبر خلاف روش تو زندگى مىكنم . هر لحظه رو به سوى آسمان مىكرد ، كه خداوندا روى آن ندارم كه به اين قبلهء جهان بنگرم . موقعى كه ناله ولرزش وطپشش از حد بيرون رفت پيامبر او را در آغوش كشيد وآرامش كرد ونوازشش داد . وبا دادن آگاهى وشناخت به او چشم وى را باز كرد بلى قانون كلى چنين است : < شعر > ( ( 134 ) ) تا نگريد ابر كى خندد چمن تا نگريد طفل كى جوشد لبن ؟ < / شعر > طفل يك روزه را بنگريد كه راه زندگى خود را چگونه مىداند ومىفهمد كه
147
نام کتاب : تفسير ونقد وتحليل مثنوى جلال الدين محمد مولوى نویسنده : محمد تقي جعفري جلد : 11 صفحه : 147