نام کتاب : درسهايى از نهج البلاغه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ المنتظري جلد : 1 صفحه : 166
مثال ديگر : هستى قند يك هستى است در يك حدّ خاصى و لذا يك آثار خاصى بر آن مترتّب است ، و در يك حدّ خاص بودنش به اين معناست كه هستى تا اينجا هست و بعد از آن نيست . حقيقت توأم است و مركّب است از هستى و نيستى ، كه ما از همان حدّش ماهيّت را انتزاع مىكنيم . پس نتيجه مقدّمه سوّمى كه ما ذكر كرديم اين شد : هر حقيقتى اگر به صرافت و بساطت خودش باقى باشد ، يعنى بسيط باشد و با ضدّ خودش تركيب نشده باشد اين حقيقت غيرمتناهى است . « هستى » كه فقط هستى باشد و با نيستى توأم نباشد ، يعنى در ذاتش نيستى راه نداشته باشد ، اين « هستى غيرمتناهى » است ; و همانطور كه در مثال خط و نور گفتيم اگر چيزى فقط خط باشد ، يا فقط نور باشد ، غيرمتناهى است . هر حقيقتى همين طور است ، مثلاً اگر گفتيم يك جا آب هست و فقط آب ، اين مىشود آب غيرمتناهى ; براى اين كه آب متناهى آبى است كه با حدّ باشد ; يعنى تا يك جا آب هست و آن طرفش ديگر آب نيست . آب متناهى تركيبى است از آب و ضدّ آب و نقيض خودش . اما اگر آب باشد و با نقيض خودش تركيب نشده باشد مىشود آب غيرمتناهى . پس اينها چند مقدّمه شد كه ما ذكر كرديم : مقدّمه اوّل : عدم چيزى نيست و ماهيّت هم يك امر انتزاعى است ، پس آنچه در خارج حقيقت دارد هستى است . مقدّمه دوّم : مفهوم وجود چون مفهوم واحد است ، حقيقت وجود هم حقيقت واحد است ; براى اين كه هر مفهومى حاكى از يك حقيقت است . مقدّمه سوّم : هر حقيقتى اگر به صرافت خود باقى باشد و با نقيض خودش تركيب نشده باشد ، مىشود غيرمتناهى .
166
نام کتاب : درسهايى از نهج البلاغه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ المنتظري جلد : 1 صفحه : 166