نام کتاب : الاحتجاج ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 1 صفحه : 368
حضرت أمير عليه السّلام فرمود : حال كه چنين است تو را خبر دهم ، حال كه چنين است تو را آگاه كنم ، حال كه چنين است تو را حديث گويم ، بدان كه در روزگار رسول خدا صلَّى الله عليه و آله گروهى از مشركان خدمت آن حضرت رسيده و مسلمان شدند ، سپس از أبو بكر خواستند تا از پيامبر بخواهد به ما اجازه دهد تا نزد قوم خود رفته و پس از گرفتن اموال خود نزد شما باز گرديم ، أبو بكر نيز درخواست جمع را به سمع آن حضرت رساند و پيامبر نيز اجازه فرمود ، در اينجا عمر گفت : اى رسول خدا ، نكند اين گروه از اسلام به كفر گرايند ؟ رسول خدا صلَّى الله عليه و آله فرمود : تو چه مىدانى كه آنان پس از حضور در ميان قوم خود با افراد بيشترى نزد ما بازگشته و آنان نيز مسلمان شوند ، سپس ايشان در سال بعد نيز توسّط أبو بكر از آن حضرت درخواست مرخصى نمودند و پيامبر نيز با آن موافقت فرمود و عمر باز همان حرفها را تكرار كرد ، سپس پيامبر عصبانى شده و فرمود : بخدا سوگند فكر نمىكنم شما دست از اين سخنان بىمعنى برداريد تا اينكه خداوند فردى از قريش را بر شما گسيل دارد كه شما را به خداوند متعال بخواند و شما در اختلاف با او همچون گوسفندى وحشى كه از گلَّه جدا شده پراكنده شويد . أبو بكر گفت : پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا آيا آن شخص منم ؟ فرمود : نه .
368
نام کتاب : الاحتجاج ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 1 صفحه : 368