نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 6 صفحه : 240
فرزندى آوردهام ، و من با كنيز خود مجامعت كردهام و او از من فرزندى آورده است ، در اين هنگام شريح از سر تعجّب دستها را بر هم زد ، و آنگاه بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد ، و گفت : يا أمير المؤمنين قضيّه اى بر من عرضه شده است كه عجيبتر از آن نشنيدهام ، سپس داستان آن زن را گزارش كرد ، امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره از او سؤال كرد ، زن گفت : داستان همان گونه است كه او گفت . فرمود : شوهر تو كيست ؟ گفت : فلان شخص . پس امير عليه السّلام كسى از پى او فرستاد ، و او را فراخواند ، و گفت : آيا اين زن را ميشناسى ؟ گفت : آرى او همسر منست ، پس در بارهء اظهارات زن از او جويا شد ، و او گفت : واقع امر همين است ، على عليه السّلام به آن مرد فرمود : راستى را كه تو از سوارشوندهء بر شير جسورترى كه با او مقاربت ميكنى ! سپس قنبر را فرمود : آن زن را با زنى ديگر درون حجره اى ببر ، و دنده هايش را بشمار . پس شوهر آن زن گفت : يا امير المؤمنين ، من مردى را بر او امين نميشمارم ، و بزنى بر او اطمينان ندارم . پس علىّ عليه السّلام فرمود : تا « دينار خصىّ » را كه مردى از صالحان مردم كوفه و مورد وثوق بود حاضر كردند ، پس او را فرمود : اى دينار ، اين زن را بحجره اى درآور و جامه هايش را بدر آور ، و او را بفرماى تا لنگى بر ميان بندد ، و آنگاه دنده هايش را بشمار ، دينار چنين كرد ، و دنده هايش هفده عدد بود ، نه دنده در
240
نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 6 صفحه : 240