نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 4 صفحه : 27
عليه تو شهادت به عمل منافى عفّت نزد سلطان خواهيم داد تا حكم رجم و سنگسار تو را صادر نمايد ، زن گفت : هر چه مىخواهيد انجام دهيد ، قاضيان نزد پادشاه رفته شهادت به زناكارى آن زن دادند و او نيز نزد شاه داراى آبرو و حسن سيرت و رفتار پاك بود ، شاه بسيار در فكر فرو رفت و اندوهش افزون شد چون به پاكى زن بسيار ايمان داشت بناچار به دو قاضى گفت : كلام شما مورد قبول است لكن سه روز مهلت دهيد تا ترتيب رجم و سنگسار او را بدهم ، و در شهرش جارچى ندا كرد كه مردم براى رجم فلان زن پارسا در فلان روز گرد آئيد كه قاضيان عليه او شهادت بزناى محصنه دادهاند و حرف در بين مردم منتشر شد و هر كس چيزى مىگفت ، پادشاه با وزيرش در مورد پيدا كردن چاره اى براى روشن شدن درستى و نادرستى اين موضوع مشورت كرد ، وزير گفت : نه ، به خدا سوگند كه چاره و حيله اى سراغ ندارم . اين گذشت تا روز سوم شد و اين آخرين روز مهلت بود كه وزير سوار شد و از كوچه ها مىگذشت ناگهان چشمش بكودكانى افتاد كه پابرهنه مشغول بازى بودند و دانيال در ميان آنها بود و با صداى بلند كودكان را خواند و گفت : بيائيد تا من پادشاه شوم و به يكى ديگر گفت : تو آن زن پارسا باش و فلانى و فلانى آن دو قاضى شاهد ، آنگاه خاكها را جمع كرد و بلنديى
27
نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 4 صفحه : 27