نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 4 صفحه : 25
كه هر يك از شاهدان را به اطاقى جداگانه ببرند ، آن وقت عيال مرد را طلبيد و از هر درى با وى سخن گفت و زن جز همان حرف اوّل را باز نگفت و هر چه غير آن را ردّ كرد ، پس حضرت فرمان داد او را به اطاق اوّلش بازگرداندند . بعد يكتن ديگر از شاهدان را طلبيد و خود به زانو نشست و رو به شاهد نموده فرمود : آيا مرا مىشناسى من علىّ بن أبى طالبم و اين شمشير من است ؟ همسر آن مرد هر چه بود گفت ، و به حقّ بازگشت و من او را امان دادم پس تو هم راست بگوى و إلَّا شمشيرم را از خونت رنگين مىسازم ، زن رو به على عليه السّلام ( يا به عمر ) كرده گفت : يا امير المؤمنين راست را مىگويم و امان مىطلبم . امير المؤمنين عليه السّلام فرمود : راست بگوى ، زن گفت : نه به خدا سوگند اين دخترك يتيم كار زشت نكرده است اما زن آن مرد چون جمال و قامت اين دختر را ديد بر شوهر خود ترسيد مبادا به فساد افتد پس دختر را شراب نوشانيد و وى را مست ساخت و ما را صدا زد تا او را نگاه داريم و خود با انگشت بكارت او را برداشت . سخن كه به اينجا رسيد على عليه السّلام صدا به تكبير بلند كرد و دو بار الله اكبر گفت و فرمود : من اوّلين كسى هستم كه پس از دانيال ميان شاهدان جدائى افكندم ، سپس زن را حدّ قذف ( نسبت نارواى ناموسى به كسى دادن ) زد و او و ديگر زنان را كه در اين عمل زشت و جنايت شركت كرده بودند به دادن چهار صد
25
نام کتاب : من لا يحضره الفقيه ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 4 صفحه : 25