نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 289
را بكه ميسپارى ؟ گفتم قصد ندارم او را بكسى بسپارم ميخواهم او را با خود ببرم ، گفتند يك بچه خردسال را در اين گرماى سخت بسفر ميبرى ؟ گفتم بخدا هر جا باشم او از من جدا نيست من بنه راحتى را براى او فراهم ميكنم رفتم و يك زين سوارى از عبا و پنبه براى او ساختم و ما ساعتهاى بسيار سوار بوديم و آن شترى كه محمد ( ص ) بر او سوار بود هميشه جلو من راه ميرفت و از من جدا نميشد و پيشاپيش همه قافله ميرفت ، هر گاه گرما سخت ميشد يك ابر سفيد خنك مانند يك تيكه يخ مىآمد و بر او سلام ميداد و بر سرش ميايستاد و از او جدا نميشد و بسا كه آن ابر بر ما ميوهها فرو ميباريد و باما سير ميكرد و بسا كه آب در ميان راه تنك ميشد تا بهاى يك مشك آب بدو اشرفى ميرسيد ولى ما هر جا فرود مىآمديم حوضها پر آب بود و آب فراوان و زمين سبز و خرم ما در نهايت فراوانى و خوشگذرانى بوديم با ما جمعى بودند كه شترانشان وامانده بود رسول خدا نزد آنها رفت و دستى بر آنها كشيد و براه افتادند چون نزديك شهر بصراى شام رسيديم ديديم يك صومعه مانند مركب رهوارى بسرعت بطرف ما مىآيد و چون نزديك ما رسيد متوقف شد و بناگاه در آن راهبى بود ابراز بالاى سر رسول خدا يك ساعت جدا نميشد ، آن راهب با مردم سخنى نميگفت و نميدانست كه اين كار از كجا است و چيست و چه متاعى دارد ، چون چشم به پيغمبر انداخت او را شناخت و گفت اگر كسى باشد همان تو هستى ، گويد ما زير درخت بزرگى در نزديكى راهب بار انداختيم كه شاخههاى كمى داشت و ميوه اى نداشت و كاروانان زير آن فرود مىآمدند چون رسول خدا زير آن جا گرفت بجنبش آمد
289
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 289