نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 287
كردهاند اى عبد المطلب بىدروغ تو خود جد او باشى ، گويد عبد المطلب برو در افتاد و سجده كرد پس باو گفت سر بردار سينه ات خنك باد و كارت بر مراد آيا از آنچه گفتيم در مكه چيزى بدست آورده اى ؟ گفت مرا پسرى بود كه بسيارش پسنديده و بر او مهربان بودم يك دختر پاكيزه سير از خويشان خود بوى بزنى دادم كه نامش آمنه بنت وهب است ، پسرى آورده كه او را محمد ناميدم ، پدر و مادرش مردند و من و عمويش او را سرپرستى كنيم ابن ذى يزن گفت آنچه بتو گفتم همانست كه گفتم پسرت را نگهدارى كن و از نسبت بوى در حذر باش كه يهود دشمنان اويند و خدا براى آنها راهى نسبت وى ندهند و آنچه گفتم از همسفران خود پنهان دار من ايمن نيستم كه رشك رياست آنها را وادارد تا براى وى مكر انديشند و دام گسترند و آنان يا فرزندانشان اين كار را خواهند كرد و اگر نه آنكه ميدانم پيش از بعثت او مرگ مرا در ربايد با سواره و پياده خود مىآمدم و يثرب را مقر سلطنت خود مينمودم و او را يارى ميكردم ولى من در كتاب ناطق و علم سابق يافتهام كه يثرب مقر سلطنت او است در آنجا كارش استوار شود و انصارش بدست آيد و قبرش در آنجا باشد و اگر نه آن بود كه از آفت و آزار او ميترسم هم اكنون در آغاز عمرش نبوت او را اعلام ميكردم و عرب را بدنبال او ميكشاندم ولى من اين كار را بدون تقصيرى در باره همراهانت بتو حواله ميكنم . سپس دستور داد بهر كدام از اين هيئت قريش ده بنده ، ده كنيز دو حله از برد و صد شتر و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و يك پوست پر از عنبر دادند و بشخص عبد المطلب ده برابر آن داد و گفت چون سال بگردد باز نزد من بيا ولى پيش از اتمام همان سال ابن ذى يزن مرد ، عبد المطلب بيشتر اوقات ميگفت اى گروه قريش هيچ كدام از شماها بواسطه عطاى فراوان شاه مورد رشك من نيستيد زيرا
287
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 287