نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 280
او را يارى كن ، بخدا سوگند او براستى بر شما آقا شود و سلطنتى يابد كه هيچ كدام از اولاد پدرانم نداشتند اى ابو طالب من هيچ كس از پدران خود را نميدانم كه پدرش چون او مرده باشد و مادرش چون او تنهائى او را در نظر بگير او را حفظ كن آيا وصيت مرا پذيرفتى ؟ گفت آرى پذيرفتم و خدا را بر آن گواه گرفتم عبد المطلب گفت دستت را بمن بده و با او دست داد و قرار را محكم كرد عبد المطلب فرمود اكنون مرگ بر من آسان شد سپس پى در پى پيغمبر را ميبوسيد و ميگفت من شاهدم كه هيچ كدام از فرزندان خود را نبوسيدم كه از تو خوشبوتر و خوشروتر باشند و آرزو ميكرد كه كاش ميماند تا زمان تو را درك ميكرد ، پيغمبر هشت سال داشت كه عبد المطلب در گذشت و ابو طالب او را با خود داشت و يك ساعت از شب و روز از او جدا نمىشد و در كناره او ميخوابيد و هيچ كس را نسبت باو امين نميدانست . . عبد الله بن سعيد از بعضى خاندان خود نقل كرده كه براى عبد المطلب جد رسول خدا ( ص ) مسندى در سايه كعبه بود كه باحترام وى هيچ كدام از پسرانش بر آن نمىنشستند رسول خدا مىآمد و بر آن جلوس ميكرد عموهايش او را پس ميكردند جدش عبد المطلب ميفرمود پسرم را واگذاريد دست بسر و بارش ميكشيد و ميفرمود ، اين پس من مقام خواهد داشت عبد المطلب هشت سال پس از عام الفيل مرد و پيغمبر هشت سال داشت . عبد الله بن ابى جهم گويد پدرم از جدم باز ميگفت كه شنيدم ابى طالب از عبد المطلب حديث ميكرد كه گفت در اين ميان كه من در حجر خواب بودم خوابى ديدم كه مرا بهراس انداخت رداى خزى بر
280
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 280