responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 254


خواست موسى مشتى بآن قبطى زد و او درگذشت ، موسى بسيار تنومند و نيرومند بود مردم سخن او را گفتند و كار او شيوع يافت و معروف شد كه موسى يك تن از بستگان فرعون را كشته و موسى آن شب را در ترس و انتظار تعقيب در آن شهر بسر برد ، چون صبح شد بناگاه مرديكه ديروز از او يارى خواسته بود با ديگرى در آويخته و از او بر عليه وى كمك ميخواست موسى بوى گفت تو مرد آشوبگرى هستى ديروز با يك مردى در افتادى و امروز با ديگرى چون خواست بدشمن خود و او مشت زند گفت اى موسى ميخواهى مرا بكشى چنان كه ديروز آدمى كشتى تو نميخواهى جز آنكه در زمين يك زورگو باشى و نميخواهى از مصلحان باشى ، يك مردى هم از جاى دور شهر آمد و شتاب ميكرد گفت اى موسى براستى اشراف در باره تو شور كردند و حكم قتل تو را دادند بيرون برو براستى من از خيرخواهان توام با ترس و انتظار تعقيب از مصر خارج شد نه پشتى داشت نه مركبى و نه خدمتكارى بيك زمينى سرازير ميشد و از ديگر بالا ميرفت تا بزمين مدين رسيد و زير درختى آرميد ديد پاى آن درخت چاهى است و گرد آن گروهى از مردم آب ميكشند بناگاه چشمش بر دو دختر بيچاره افتاد كه چند گوسفند همراه داشتند ، گفت چه كار داريد ، گفتند پدر پيرى داريم و ما دو دختر بيچاره هستيم و نميتوانيم با مردها در افتيم و بايد بمانيم بعد از مردم گوسفندان خود را آب بدهيم موسى عليه السلام بر آنها دلسوزى كرد و دلو آنها را گرفت و گفت گوسفندان خود را پيش برانيد و گوسفندان آنها را آب داد آن روز صبح آن دو دختر پيش از مردم سر چاه آمدند . موسى زير درخت برگشت و نشست و گفت پروردگارا براستى من براى آنچه بمن فرستى محتاجم روايت شده كه اين را در وقتى گفت كه نيازمند يك نيمه خرما بود و چون دختران نزد پدر برگشتند گفت چه زود آمديد

254

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 254
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست