نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 245
پسرش يهودا بود و پيراهن يوسف را برويش انداخت و بينائى او برگشت فرمود آيا نگفتم بشما كه براستى من از جانب خدا ميدانم آنچه را شما نميدانيد . . . مفضل جعفى گويا از امام ششم نقل كرده گويد شنيدم ميفرمود آيا ميدانى كه پيراهن يوسف چه بود ؟ گفتم نه فرمود چون آتش براى ابراهيم عليه السلام افروخته شد جبرئيل ( ع ) براى او يك جامه بهشتى آورد باو پوشانيد و بوسيله آن حرارت آتش او را زيان نرسانيد و از سرما هم ضررى نديد و چون مرگ ابراهيم رسيد آن را در بازو بندى نهاد باسحاق آويخت و اسحق بيعقوب آويخت و چون يوسف براى و بدنيا آمد آن را بوى آويخت در بازوى او بسته بود تا كارش بدان جا رسيد كه رسيد و چون يوسف آن پيراهن را از ميان آن بازو بند بيرون آورد يعقوب بوى آن را شنيد و اينست كه فرمود براستى من بوى يوسف را ميشنوم اگر مرا بغلط نسبت ندهيد و آن اين پيراهن بود كه از بهشت آمده بود راوى گويد قربانت گردم اين پيراهن بكه رسيد ؟ فرمود باهلش سپس فرمود هر پيغمبرى علمى يا چيز ديگرى بارث برد همه بمحمد رسيد و روايت شده كه چون قائم ظهور كند پيراهن يوسف را در بردارد و عصاى موسى و خاتم سليمان با او است و دليل بر آنكه حضرت يعقوب ميدانست يوسف زنده است و براى ابتلاء و آزمايش از وى غائب شد است اينست كه : 1 - چون پسرانش از صحراى كنعان برگشتند و گريه ميكردند بآنها فرمود فرزندانم چرا گريه ميكنيد و واى ميگوئيد و چه شده است كه من عزيزم يوسف را در ميان شما نميبينم ؟ گفتند پدر جان براستى ما رفتيم مسابقه كنيم و يوسف را بر سر بنه خود گذاشتيم گرگ او را خورد تو حرف ما را
245
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 245