responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 244


( 1 ) . . امام ششم عليه السلام فرمود يك اعرابى پيش يوسف آمد تا از او گندم بخرد باو فروخت و چون از خريد و فروش پرداخت يوسف باو گفت منزلت كجا است ؟ گفت در فلان مكان فرمود باو گفت چون بوادى فلانى رسيدى بايست و فرياد كن يا يعقوب يا يعقوب كه يك مرد بزرگوار نيكو منظر و تنومند و خوش چهره نزد تو بيرون مىآيد باو بگو من در مصر مردى را ملاقات كردم و او بشما سلام رسانيد و ميگفت كه امانت تو نزد خداى عز و جل ضايع نشده فرمود اعرابى راه بريد تا بدان جا رسيد بغلامانش گفت شترها را نگهدارند سپس فرياد كرد يا يعقوب يا يعقوب يك مرد نابينا بسوى او بيرون شد بلند قامت و نيكو منظر بود و دست بديوار داشت و پيش آمد آن مرد شتردار گفت تو يعقوب هستى ؟ گفت آرى پيغام يوسف را باو رساند فرمود يكباره غش كرد و بروى زمين افتاد چون بهوش آمد فرمود اى اعرابى حاجتى بخداى عز و جل دارى عرضكرد آرى من مرد مالدارى هستم و زنم دختر عموى منست و تاكنون فرزندى نياورده برايم دوست دارم دعا كنى خدا يك پسر بمن روزى كند ، يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز خواند بدرگاه خداى عز و جل دعا كرد و چهار شكم يا فرمود شش شكم زائيد و در هر شكمى دو فرزند بود ، از اينجا يعقوب دانست كه يوسف زنده است و نمرده است و خداى تعالى ذكره پس از دوره غيبت او را محققا ظاهر مينمايد و بپسرانش ميگفت براستى من از طرف خدا چيزى ميدانم كه شماها نميدانيد و خاندان و خويشانش در ياد يوسف و انتظار او ويرا غلط كار ميدانستند تا آنگاه هم كه بوى يوسف را شنيد و فرمود من بوى يوسف را دريافتم اگر مرا بغلط نسبت ندهيد گفتند بخدا تو هنوز در بيراهه ديرين خود هستى و چون بشير آمد كه همان

244

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 244
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست