نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 242
ابراهيم عليه السلام غيبتى ديگر دارد كه تنها بگردش شهرها پرداخته تا عبرت گيرد ( 1 ) امام پنجم فرمود ابراهيم روزى بيرون رفت و بگردش شهرها پرداخت تا عبرت گيرد بيك بيابانى از زمين گذشت و بناگاه ديد مردى ايستاده نماز ميخواند آوازش تا آسمانها بالا ميرود و جامه اى از مو بتن دارد ، ابراهيم عليه السلام نزد او ايستاد و از او در شگفت شد و منتظر بود از نماز فارغ شود و چون طول كشيد او را با دست خود جنبانيد و گفت مختصر كن من حاجتى دارم ، آن مرد نماز را كوتاه كرد و ابراهيم نشت باو گفت براى كه نماز ميخوانى ؟ گفت براى معبود ابراهيم ، گفت معبود ابراهيم كيست ؟ گفت آنكه تو را و مرا آفريده ابراهيم فرمود وضع تو مرا خوش آمد و من دوست دارم براى خاطر خداى عز و جل با تو برادر باشم منزلت كجا است كه هر گاه خواستم از تو ديدن كنم و با تو ملاقات بنمايم بدانم ؟ گفت منزلم پشت اين آب نما است و اشاره بدريا كرد ولى مصلاى من همين جا است و در اينجا مرا درك ميكنى ان شاء الله سپس آن مرد بابراهيم گفت آيا حاجت ديگرى دارى ؟ ابراهيم گفت آرى آن مرد گفت چيست ؟ فرمود يا تو دعا كن و من آمين گويم يا من دعا ميكنم تو آمين بگو آن مرد گفت براى چه بدرگاه خدا دعا كنيم ؟ ابراهيم فرمود براى مؤمنين گنه كار آن مرد گفت نه ابراهيم فرمود براى چه ؟ گفت چون مدت سه سال است كه دعائى بدرگاه خدا كردم و تاكنون اجابتى نديدم و من از خداى عز و جل خجلت ميكشم كه دعاى ديگرى بكنم تا بدانم كه او مرا اجابت كرده است ، ابراهيم فرمود چه دعا كردى ؟ آن مرد گفت من در همين مصلاى خود بودم يك روز يك پسر بچه با هيبت كه نور از پيشانيش ساطع بود من گذشت گيسوانهايش در پشت سرش ريخته بود يك گله گاو را ميراند كه روغن از آنها ميچكيد و يك گله گوسفند كه بسيار شسته و فربه بود من از ديدار او در عجب شدم باو گفتم اى پسر بچه اين گاو و گوسفند از كيست
242
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 242