responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 233


بيرون رفت در ميان شهر فرياد كشيد مژده فرج بدهيد ادريس بشهر شما آمده ، ادريس رفت تا بمكان شهر جبار نخست رسيد ديد يك تل خاكى است بر فراز آن نشست مردمى از اهل آن قريه دورش جمع شدند و گفتند اى ادريس آيا بما ترحم نميكنى در اين مدت بيست سال بسختى و گرسنگى گذراندم اكنون از خدا بخواه باران براى ما بفرستد گفت نه تا پادشاه كنونى شما با همه اهل قريه سر و پاى برهنه بيايند و از من خواهش كنند گفته او بگوش آن زورگو رسيده چهل مرد نزد او فرستاد كه ادريس را نزد او ببرند نزد او آمدند و گفتند زورگو ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بريم بر آنها نفرين كرد و همه مردند خبر بگوش زورگو رسيد پانصد تن فرستاد كه او را ببرند نزد او آمدند و گفتند اى ادريس زورگو ما را فرستاده تا تو را نزد او ببريم ، گفت بمرده ياران خود بنگريد گفتند اى ادريس بيست سال است كه ما را از گرسنگى كشتى و ميخواهى اكنون نفرين كنى تا بميريم آيا رحم ندارى گفت من نزد او نمىآيم و از خدا هم براى شما باران نميخواهم تا زورگوى شما پاى برهنه با اهل شهر نزد من آيند برويد و زورگو را از گفته ادريس خبر كنيد و بخواهيد كه خودش و با همه اهل شهر پاى برهنه نزد ادريس آيند همه آمدند با تواضع جلو او ايستادند و از او خواهش كردند كه از خداى عز و جل بخواهد كه از آسمان باران بآنها ببارد و شهر و نواحى آن را سيرآب كند ، ادريس از خداى عز و جل خواهش كرد تا آسمان بر آنها و شهرشان و اطراف آن ببارد يك ابرى بر سر آنها سايه انداخت و رعد و برق كرد و همان ساعت باران فراوانى بر آنها باريد تا گمان كردند كه غرق خواهند شد و بخانه‌هاى خود نرسيده بودند كه اندوه آب در دل آنها افتاد

233

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : 233
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست