نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 232
و از يك سؤال براى آنها دريغ كردى من با گرسنگى تو را ادب كردم و صبر تو كم شد و بيتابى تو آشكار گرديد از جاى خود فرود آى و معاش خود را بجوى من جستن آن را بچاره خودت واگذاردم ، ادريس از جاى خود فرود شد و بشهرى درآمد و در طلب يك خوراك برآمد كه گرسنگى او را چاره كند ، چون بشهر درآمد يك دودى ديد كه از خانه اى بلند است بسوى آن رفت و بر يك پيره زن سالخورده در آمد كه دو قرصه نان روى تا به پهن ميكرد باو گفت اى زن بمن خوراكى بده كه از گرسنگى بيتابم گفت اى بنده خدا نفرين ادريس براى خوراك فزونى وانگذاشته كه بكسى بدهيم و سوگند خورد كه جز اين دو قرصه نان چيزى ندارد و گفت برو در قريه ديگرى معاش جستجو كن گفت باندازه خوراك بمن بده كه جانم را نگهدارم و پايم را بكشم تا آنكه جستجو كنم ، گفت اينكه ميبينى دو قرصه است يكى از آن خود من است و يكى از آن پسرم اگر قوت خودم را بدهم خود ميميرم و اگر قوت پسرم را بدهم او ميميرد و در اينجا زيادى نيست كه تو را بخورانم ، گفت پسرت كوچك است نصف قرصه او را بس است و با آن زنده ميماند و نصف ديگر مرا كافى است كه زنده بمانم در اين يك قرصه كفايت من و او هر دو هست زن قرصه خود را خورد و قرصه ديگر را شكست و ميان ادريس و پسرش قسمت كرد چون پسرش ديد ادريس از قرصه او ميخورد از پريشانى مرد مادرش گفت اى بنده خدا فرزندم را از بيتابى بر قوتش كشتى ادريس باو گفت من باذن خدا او را زنده ميكنم بيتابى مكن ادريس دو بازوى كودك را گرفت و گفت اى جانى كه از تن اين بچه بيرون شدى بامر خدا باز آى بتنش باذن خدا من ادريس را گرفت و گفت اى جانى كه از تن اين بچه بيرون شدى بامر خدا باز آى بتنش باذن خدا من ادريس پيغمبرم روح بچه باذن خدا باو برگشت ، چون پيره زن سخن ادريس را شنيد و گفته او را كه من ادريسم نيوشيد و بپسرش نگريست كه پس از مردن زنده شده گفت من گواهم كه تو ادريس پيغمبرى و
232
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 232