نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 531
آنگاه بر مركب سوار شد و آن مقدار كه خداوند مقرّر فرموده بود سواره رفت بعد از آن از مركب فرود آمد و وزيرش اسب او را مىكشيد و با صداى بلند مىگريست و به شاهزاده مىگفت : با چه رويى پدر و مادر تو را ديدار كنم و به ايشان چه بگويم و به چه عذابى مرا خواهند كشت و تو چگونه طاقت سختى و آزارى را خواهى داشت كه به آن عادت نكردهاى و چگونه وحشت تنهايى را تحمّل خواهى كرد در حالى كه حتّى يك روز تنها نبودهاى و پيكر تو چگونه تحمّل گرسنگى و تشنگى و خوابيدن بر زمين و خاك را خواهد داشت ؟ شاهزاده او را نيز ساكت كرد و تسلَّى داد و اسب و كمربند خود را به وى بخشيد . وزير به پاى شاهزاده افتاد و بر آن بوسه مىزد و مىگفت : اى آقاى من ! مرا در وراى خود تنها مگذار ، مرا نيز همراه خود ببر كه پس از تو براى من كرامتى نخواهد بود و اگر مرا همراه خود نبرى سر به بيابانها مىگذارم و در سرايى كه انسانى باشد پا نمىنهم . شاهزاده باز او را ساكت كرد و تسلَّى داد و گفت : دل برمدار كه من كس نزد پادشاه مىفرستم و به او سفارش مىكنم كه به تو اكرام و احسان كند . آنگاه شاهزاده جامهء پادشاهى را از تن بدر آورد و به وزيرش داد و گفت : لباس مرا در بركن و ياقوت گرانبهايى كه بر سر داشت به او داد و گفت : آن را
531
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 531